هيچ نفهميدم عشق را چه رنگي مي ديدي
هر بار خواستم احساساتم را برايت نقاشي كنم
موقع رنگ آميزي اش كه مي شد مي گفتم : " عشقمان چه رنگي است ؟ "
و تو يا هيچ نمي گفتي و يا بي تفاوت مي گفتي :
ســـــــــياهدنياي من پر از غنچه هاي
سرخ شكوفه بود
و دنياي تو پر از گل هاي پر پر خشك شده
خواستم باغچه اي زيبا برايت نقاشي كنم با گل هاي رز سرخ و سفيد
خواستم عشقم را با تمام وجود با رنگ
آبي فرياد كنم
اين بار براي رنگ كردن طرح عشقم از تو سوالي نمي كنم كه باز رنگ
سياه را پيشنهاد كني
اين بار خود رنگ هايم را انتخاب مي كنم .... مداد رنگي اي بيار تا شب را خط خطي كنم چون سياهي اش دلتنگم مي كند
دلتنگ صدايت كه مي گفتي عشقمان
سياه است
كاش همچون گذشته اين جمله را نيز تكرار مي كردي ، من شيفته ي صدايت بودم ....شيفته ي سياه گفتنت....شيفته ي كلامت
دو ، سه روزي است كه باز به طراحي يك نقاشي
سياه فكر مي كنم
فضاي ذهنم تركيبي است از دو رنگ
مشكي و
قرمز تند
شعله هاي سركش آتش عشقم را مي بيني كه چه تركيبي دارد از سرخ آتشين
ميان رنگ ها احساس امنيت نمي كردي كه مي گفتي : " عشقمان سياه است."؟
نكند تو نيز عاشق سياهي شب بودي و من نمي دانستم
اين حرف ها را با روشن ترين رنگ ها نوشتم
بابت همه ي رنگ هاي مداد رنگي هايم خدا را شكر مي كنم اين بار دلم رنگارنگ است از كنتراست .....خاكستري
اين روز ها لحظه هاي زندگي نقاش ، مثل لباس زيباي خفته شده .....هر دقيقه به
رنگي متفاوت در مي آيد.
تيرهروشنتيرهروشنثانيه به ثانيه بين خنده و گريه كردن....چه حس عجيبي! اسم حسم را تو انتخاب كن...گاهي بين گريه و خنده مرزي نيست
اگر مي دانستي چقدر سكوتت بر من سخت مي گذرد و طرح هايم را خاكستري مي كند
اگر مي دانستي بودنم با نبودنت ، نبودنم با بودنت ; چه تصوير مبهم و تاريكيست
اگر مي دانستي اين زمستان را بهار زيباتر بود با همه ي خرداد و تيرش
اگر مي دانستي حتي بهار هم عادلانه نمي آيد
اگر مي دانستي دلتنگ تر از آنم كه بتوانم بي خبري ات را تاب آورم
اگر مي دانستي .....
اما تو هيچ نمي دانستي و من هيچ نمي گويم و براي هميشه اين سكوت جاودان خواهد ماند
و
تو هرگز بي رنگي نقاشي ام را درك نخواهي كرد
و هرگز نفهميدي چرا آدمك هاي نقاشي ام لبخند هاي
قهوه اي بر لب دارند
امروز جعبه ي خالي مداد رنگي هايم برايم باز مانده ....مداد
قرمز كوچكم نيز خيال ماندن ندارد ....باز گم شده همچون احساس تو در قلبم
باز بازيچه ي سياهي نقاشي هايت شدم
مرا رها كن اين بار مي خواهم بوم نقاشي ام را مدتي خالي بگذارم
*
دلم يه جورايي واسه گذشته ام تنگ شده! يه جورايي هم انگاري خودمو گم كردم! نمي دونم الآن كجام ! همه جا رو گشتم ! كشوهامو! لاي لباسامو! هيچ جانبودم! حالا دارم لاي نوشته هامو مي گردم! شايد اينجا خودمو يافتم!
بانو نوشت : دارم نوشته هامو بازنويسي مي كنم يه جورايي! حسِ نوشتن دوباره ي گذشته رو ندارم! پس خودِ گذشته رو بخونيد!
دوست نوشت:
بلاخره تارعنكبوتاي وبلاگشو تميز كرد! ، باز قلم به دست شد
آبنبات چوبي ترش .
وقتي بلاخره كسي مي فهمد عشق يعني چه ! .....
عشق يعني تو !
چشمان من نيز سال هاست خيس باران است
دلتنگم
براي تو...
براي تويي كه انكارم كردي روزي
اما من همچنان تو را مي پرستم!
آرام آرام زمان گذر مي كند از كوچه پس كوچه هاي قلب ِ من اما
تو نيز مي دانم
گذر زمان تو را از خاطرم بيرون نمي كند
*
دلتنگم
بانوي غم
88.08.11