۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

باران مرا زنده مي كند



باران مي بارد
....
همه از باران و هواي دو نفره و دستاني در هم و آغوشي يكسان
خط خطي مي كنند مشق شب هايشان را
من اما از چشمانت مي نويسم كه با سوز باران به سوز مي افتد
و از دل گرفته ي آسمان ابري مي شود
چقدر اين روزها و شب ها دلگيرند
و چقدر تو از من دوري

90.08.6
*
بانو نوشت : روز سردي بود ...سرد و خيس ...بي چتر امروز را سر كردم ...چترم را به دور خواهم انداخت باران مرا زنده مي كند
قصار نوشت : " شاعر از باران مگو ، ببار "

۱۳۹۰ آبان ۵, پنجشنبه

چكه ....



باز قطره قطره
چكه چكه
مي بارد اشك هايش
از آسمان
" تو" كفش هايت را مي پوشاني مبادا
هم رنگ خاك شوند
و من دستانم را باز مي كنم
.
او براي خوشبختي ما مي گريد ....
*
بانو نوشت: خوشحالم باز روزهاي باروني ..حال ِ منو خوب مي كنن ...باز نم گرفته خاك كوچه و دلم اما پرسه مي زند در باد و باران
خستگي نوشت : فشاري كاري داره خفه ام مي كنه ، تحملم داره تموم مي شه ، اميدوارم روزاي خوبي بشن آخراي ماه ...
نيمه نوشت : چرا 15 ام نمي آيد ؟!؟!

۱۳۹۰ مهر ۱۵, جمعه

باد مرا با خود برد





" تو " دستانم را مي گيري
مرا در خيابان هاي پر وهم شهر مي گرداني
ساعت درست 11 و نيم نيمه شب است
بزم شام عروسي به پايان رسيده
و ما قدم زنان همگام سوز سرد پائيز شده ايم
اما
باد مرا با خود برد
بي آنكه بوسه اي گرمي لبانت را به رخم بكشد
*
90.07.15

بانو نوشت : انگار از نو متولد شده ام ...انرژي تازه گرفتم براي كارهاي بزرگ
نيمه نوشت : هوا رو به سردي مي رود و عطر روزهاي دي ماه را برايم مي اورد ...