۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

بال هايم را پس بده

روزي می پنداشتم دستانت را برای نجات ِ من گشوده ای ...
روزي احساس مي كردم آن چناني كه ، من مي خواهم...

اما رفتي ...
وابسته ات بودم .... گفتي وابستا نشو
اما اين است داستان زندگي ام:
آمدي .....
عادت كردم .....
و حال مي روي !
و من ماندم وتنهاييم !
تنها كسي معني دلتنگي را مي فهمد كه طعم وابستگي را چشيده باشد!
آن چه در دنيا داشتم تنها دو بال بود و قلبي كه با آمدنت تپيدن را از سر گرفت.
بال هايم را به تو سپردم به خيال آن كه نيازي به آن ها نخواهم داشت.
فكر مي كردم با حضورت هم بي بال مي توانم اوج بگيرم ...
قلبم را به تو دادم تا بداني در عشقم صادقم تا بداني .....
اما هيچ گاه اين ها را درك نكردي ...
قلبم مال تو اما
بال هايم را پس بده!
هم اكنون كه تو رفته اي
بالي ندارم كه خود را به تو برسانم.... بال هايم را برده اي!
اشك هايم روان شده ...
یادت می آید گفته بودي بال هايم را گم كرده اي!
حال
من چگونه خود را به تو برسانم و دستانت را بگيرم!
دستانت از من دورند
نه بالي دارم كه نثار دستانت كنم
و نه قلبي كه تقديم چشمان پر مهرت...
تنها اشك هايم را دارم
ما به بال احتياج داريم! بال هاي عشق نه بال هاي منطق
منطق تو را از من دور مي كند... منطق تابع قانون جاذبه است ... مرا به سمت پايين مي كشد
ولي عشق ما را به سوي ستارگان خواهد برد...
بال هايم كجايند!
چنان خسته ام كه تاب جست و جو براي يافتم بال هايم را ندارم!
بال هايم و قلبم از آن تو....... باشد كه اوج بگيري!
كه لبخند تو لبخند من است!
*
توضیح نوشت : قدیمی ِ داستانم و می دانم دیگر خواندی نیست حتی برای خودم !!
بانو نوشت : دیگر به بی بالگی عادت کرده ام ، بی فایده است ، بال های نو برایم نخر ، من پرواز را فراموش خواهم کرد.
فاحشه نوشت : اپیزودیک می نویسم
" او " نوشت : هیچ ندارم که بگویم