۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

سالگرد ِ يك جسد



به سالگردي نزديگ مي شوم كه انگار بوي مرگ مي دهد ، بوي مدفون شدن
بوي تعفن
بوي رنگ پريدگي هاي غم
شايد حتي بوي اسهال خوني
امروز احساس مي كنم چقدر بينوا خواهم ماند ، چه بي تكيه گاه
و نخواهم بخشيد مسبب ِ اين تنهايي را
*
بانو نوشت : حالم خيلي بده ، كاش مي دونستم چي شده توي زندگيم چه خبره ، چي غلطه ! شايد اساسا آفرينشم غلطه !!
براي "تو" نوشت : دوستت دارم حتي اگر باور نكني
براي "او" نوشت : از " او" ، خاطراتت ، نامت ، يادت ، همه ي سلول سلول وجودت بيزارم
از زبان حلقه نوشت : من را ترك نكن بگذار زينت دستانت باشم
نصيحت نوشت: حتي گاهي آغوشي كه توشي باورت نداره

هيـــــــــــچ

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

دوست داشتم ......باشم



دوست داشتم شاعر باشم
تو را بسرايم
يا شايد نقاش
و تو را از ميان رنگ ها بيرون كشم
شايد گلفروش
كه تورا بچينم براي گلدان سفيد ِ روي ميز
دوست داشتم بازيگر باشم
در پس ِ نقابم عاشقت شوم
عتيقه فروش مي شوم گاهي
تو را از ميان خاك مي يابم و آنقدر گران مي فروشمت تا كسي نخرد
..
بس هوشمندانه بود اگر مي دانستم چه مي خواهم بشوم
*
بانو نوشت : به خودم قول دادم دوباره با دفتر و قلم و جملاتم آشتي كنم ، از نو مي نويسم .
دل نوشت : شما يادتان نخواهد آمد ... قديما وقتي گريه مي كرديم دلمون سبك مي شد .
براي دوست نوشت : چه بي معرفت شدند دوستان ! حتي سري به دل ِ خاك خورده نمي زنند
استعاره نوشت ( جنبش نوشت ) : پرنده ای که نداند آزادی چیست ، از باز ماندنِ درِ قفسش ، سرما می خورد >> ( ليلا كرد بچه )

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

شــــــــکســـــــ ت



گاه چنان دلم میگیرد که تاب و توان فریاد هم ندارم ...
گاه چنان آرزوی مرگ می کنم که فرصت لحظه ای نفس کشیدن را نیز می خواهم از خود بگیرم ...
گاه چنان حقیقت زندگی تلخ می شود که گریه هم ارضا ام نمی کند ...
و گاه خود چندان نچسب و تلخ خواهم شد كه ...
در این دنیا که آن چه داری و برای بدست آوردنش سال ها تلاش کردی آن چه نیست که می خواستی و این جاست که شکست را حس می کنی ...
و چه حس بدی است وقتی این چنین زمین می خوری و دیگر قادر به بلند شدن نیستی .... گاها تنهايي براي بلند شدن و این پایان توست...
پايان روزگار ِ به ظاهر دوست داشتني
و در این پایان جشن آتش می گیریم که به همگی اثبات کنیم که به آخر رسیده ایم
* آتشی برای پایان احساساتی نوباوه*

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

"اگر در خواب می دیدم غم و رنج جدایی را/ به دل هرگز نمی دادم خیال آشنایی را"

می خواستم خاطره ای بنویسم...
اما باد تندی آمد و با خودشان بردشان حالا باید صبر کنم تا اتفاقی دیگر که از پی آن خاطرهای خوش نقش و نگار رخ بنماید...
اما چقدر باید به انتظار نشست....چندین ماه؟!... نقش خاطره ای خوش در دل و جانم کی دوباره می زند؟....
همه ی ترسم از آن است که پلیدی ها یی که احاطه مان کردند فرصت خاطرات زیبا را از ما بگیرند و هر آنچه خاطره است به جای خنده های معصومانه ی تو در چشمانت دانه های اشک بچیند...
ترس من از هراسناکی دنیاست که تو هنوز فرصت رویارویی با آن را کاملا نیافته ای ....
آدم های رنگارنگی در زندگی ام می آیند و می روند از همه ی این رنگ ها تنها اویی که سیاه پوشیده است در خاطرم مانده و آن سیاهی برایم مفهوم روشنایی داشت....و آن روشنایی تویی..... .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست بلکه نداشتن کسی است که الفبای محبت را برایت تکرار کند.... و خوشحالم که الفبای مهربانی را از کسی آموختم که خود نیاز به آموزش داشت ... پس با هم آموختیم دوستی را.
امشب پرنده ی دلم بر فراز کدام بام پرواز می کند... کاش گاهی هم می دانستی روزهایم بی سکوتت چه سوت و کور خواهند شد...
*
کاش می دانستی که چشمانم مدت ها حریری از شبنم اشک بر روی خود کشیده اند تا پس از رفتنت دنیا را همیشه تار ببیند ...
کاش می دانستی که چگونه سرگردان کوچه پس کوچه های تنهایی شده بودم و لبانم سال ها بود لبخند را فراموش کرده بود گویا که پیش از این هیچ گاه بر روی دنیا نخندیده بود اما تو آمدی و مفهوم لبخند را به من فهماندی ....
پس از سفرهای بسیار و عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز بر آنم که در کنار خاطراتت لنگر اندازم و بادبان برچینم و به خلوت لنگرگاهت درآیم ...
با چشمانت حرف ها زدم و آموختم که ما قاصدکی هستیم معلق در فضا... و همچنان سرگردانیم ...
حرف هایم بسیار است..... بسیار اما قلمم توان نگارش ندارد و من تنها با قلمی بی جوهر اینجا نشسته ام و سرود مرگ سر می دهم ...
شاید بار دیگری نباشد و شاید همدیگر را ندیدیم ....شاید مجبور شدیم بی خداحافظی از هم جدا شویم اما دوست دارم بدانی که.... هیچ ... ندانسته بروی کم هراس تر است
*
بانو نوشت : نمی دونم چِم شده ! تغییراتی در زندگی لازم است و من چه بسیار از آن ها دور ام !
دلتنگ نوشت : عجیب دلم برای عکاسی تنگ شده ، کاش می توانست ثبت کند لحظه ها را لنز ِ شکسته ی دوربینم
قصار نوشت : " و کلماتی که درد می کنند . "
فاحشه نوشت : شاید بنویسد این روزهای تلخ

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

نبض میلادت

هنوز قلبم شماره می زند
هنوز
نبض میلادت می زند
چیزی نمانده به تو
اما من همچنان بی قرارم
روزها پشت ِ هم در گذرند و دستانم بر قلم خط می خورند تا بنویسد حسی برای میلادت
بیا
نبض میلادت می زند
و تمنا کرده ام از ابرهای بهاری که فردا میلادت باشد تا من نیز متولد شوم
نبض میلادت می زند
به شماره افتاده دلم
تپش تپش هایش را می شنوی ؟
دستانم خالی است هیچ چیز ندارم که هدیه ات کنم
جز دلی که پیشتر از آن تو شد
نبض میلادت می زند

*
تولدت نوشت : میلاذت مبارک بهترینم ، برای آنچه را آرزو می کنم که می دانی << ستاره ی کم نور بتاب
بانو نوشت : روحیه ام خیلی بهتر شده ، شادم چون تو با منی ، از نظر جسمی اما خوب نیستم خیلی
پی نوشت : حقیقت داره دلتنگی
قصار نوشت : خاطراتت «آدم ربا» دارن. که من هميشه از قطب مثبتش جذبش ميشم

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

بال هايم را پس بده

روزي می پنداشتم دستانت را برای نجات ِ من گشوده ای ...
روزي احساس مي كردم آن چناني كه ، من مي خواهم...

اما رفتي ...
وابسته ات بودم .... گفتي وابستا نشو
اما اين است داستان زندگي ام:
آمدي .....
عادت كردم .....
و حال مي روي !
و من ماندم وتنهاييم !
تنها كسي معني دلتنگي را مي فهمد كه طعم وابستگي را چشيده باشد!
آن چه در دنيا داشتم تنها دو بال بود و قلبي كه با آمدنت تپيدن را از سر گرفت.
بال هايم را به تو سپردم به خيال آن كه نيازي به آن ها نخواهم داشت.
فكر مي كردم با حضورت هم بي بال مي توانم اوج بگيرم ...
قلبم را به تو دادم تا بداني در عشقم صادقم تا بداني .....
اما هيچ گاه اين ها را درك نكردي ...
قلبم مال تو اما
بال هايم را پس بده!
هم اكنون كه تو رفته اي
بالي ندارم كه خود را به تو برسانم.... بال هايم را برده اي!
اشك هايم روان شده ...
یادت می آید گفته بودي بال هايم را گم كرده اي!
حال
من چگونه خود را به تو برسانم و دستانت را بگيرم!
دستانت از من دورند
نه بالي دارم كه نثار دستانت كنم
و نه قلبي كه تقديم چشمان پر مهرت...
تنها اشك هايم را دارم
ما به بال احتياج داريم! بال هاي عشق نه بال هاي منطق
منطق تو را از من دور مي كند... منطق تابع قانون جاذبه است ... مرا به سمت پايين مي كشد
ولي عشق ما را به سوي ستارگان خواهد برد...
بال هايم كجايند!
چنان خسته ام كه تاب جست و جو براي يافتم بال هايم را ندارم!
بال هايم و قلبم از آن تو....... باشد كه اوج بگيري!
كه لبخند تو لبخند من است!
*
توضیح نوشت : قدیمی ِ داستانم و می دانم دیگر خواندی نیست حتی برای خودم !!
بانو نوشت : دیگر به بی بالگی عادت کرده ام ، بی فایده است ، بال های نو برایم نخر ، من پرواز را فراموش خواهم کرد.
فاحشه نوشت : اپیزودیک می نویسم
" او " نوشت : هیچ ندارم که بگویم

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

تولد یک مرگ

چشم هايم را امشب آرام تر از قبل مي بندم
امشب گويي شب ديگري است اما همه شب را شبي همچون گذشته مي پندارند....شبي چون هر شب مهتابي
اما امشب ، اين ماه است كه بيست سال به دور سرم چرخيده باز دوباره به طور اتفاقي بهار شد ، دوباره خيلي اتفاقي خرداد از راه رسيد فصلي ميان ارديبهشت زيبا و تير دوست داشتني
هنوز تنها نشسته ام در چار چوب ديوارهاي خيالم
بهار است، ماه باران هاي ناگهاني گويي چشمانم امشب باران گرفته است ......
ناگهاني ياد اولين تصورهاي ذهنيم مي افتم ...
چه كودك بودم روزگاري سال هاي كودكي به عادت ها عادت نداشتم و امروز وابسته ي عادت هايم و امروز كه پا به بيست و یک سالگي زندگي ام مي گذارم مي بينم چقدر به بودن عادت كرده ام .
چه زيادند اين تكرار ها و شايد كم نباشند وابستگي هايي كه ديگر وابستگي نيستند .
امروز يك روز ديگر به مرگ نزديكتر شده ام ، مرگي كه شايد در دهي دور دست كنار كلبه اي زيبا ، يا در اطاقكي آجري در شهري سيماني و زشت ...و چه فرقي مي كند؟ هــــــــــــــــــيـــــــــــچ
اولين روز بيست و یک سالگي ام آغاز مي شود ....پا به بيست و یک سالگي گذاشتم...
ساليان است چشم انتظار آمدنش بوده ام امشب هيچ صدايي برايم آهنگ تولد نمي خواند ، هيچ آشنايي از من نمي خواهد شمع هايم را فوت كنم....
تنهاي تنهايم امشب
شمع هايم آب شدند و هنوز شعله سو سو مي زند كاش مي شد امشب را تا به فردا شب در بستر رويا بمانم ، امشب خودم براي ميلاد تن خود جشني خواهم گرفت پر جمعيت خودم هستم و خودم و خودم
نامه ام را بار ديگر شروع مي كنم حال من خوب است ....... اما تو باور مكن .

دلتنگ نوشت : این روزها خیلی ها پیر شدنم رو تبریک گفتن ، خیلی ها که باید می گفتن هم یادشون رفت انگار .. خیلی ها هم کلا منو یادشون رفته !!
جالب نوشت : تو انگلیسی کلمه ی miss هم "بانو " معنی می شه هم " دلتنگی " ، من اما بانوی دلتنگم الآن .
تشکر نوشت : ممنونم از ستاره ی کم نوری که منو کنار ِ خودش تحمل می کنه :دی >> تولد یک عشق

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

من راوی قصه های رفته از یادم

قصه ای که می گویم ...قصه ای است تلخ اما چه بسا شیرین....
قصه ای که می گویم ...قصه ی من است... قصه ی دلتنگی هایم برای " او "
قصه ام ساده است ....کودکانه ......و شاید کمی دلگیر
قصه ام کوتاه است ..........اما دلنشین
قصه ام قصه ی قلبی است در انتظار کسی که می آید ... همراه با آینده
قصه ام غمگین است
حاکی تنهایی است که برای " او " منتظر ماندم.
قصه ام قصه ی درد است
صدای ترانه می دهد قصه ی من ..... ترانه ای برای " او " که می آید همراه با نسیم.
قصه ام داستانی است غمناک .........
می دانم که در انتها برای پری قصه ام می گریی....
چون شهزاده اش رفته است.... و او تنهاست....
قصه ام قصه ی دلتنگی هاست...
می دانم که دلت می گیرد اگر قصه ام را بشوی ...
اما دوست دارم این قصه ی پر درد را برایت بازگو کنم .
چون تنها تو آن را می فهمی.
قصه ام را در پاکتی گذاشته ام ... روی نیمکت چوبی....برای توست ... بخوانش
می دانم با گشودن کاغذ تنها کاغذی سفید خواهی یافت.... اما ....
تنها تویی که سکوت قصه ام را درک خواهی کرد ...
قصه ای رفته از یاد...
من راوی قصه های رفته از یادم.
*
تذکر نوشت : این دفعه " او " با " او " ی همیشگی فرق داره .
بانو نوشت : دلم نگرفته ، خسته است ...
دوست نوشت : تولدش مبارک آبنبات شکلاتی من

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

وقت رفتن

می گویند رسم زندگی چنین است

می آیند ....
می مانند .....
عادت می دهند .....
و می روند ....
و تو خود می مانی ....
و تنهاییت .....

رسم ما نیز چنین شد ...
آمدیم...
ماندیم ....
عادت کردیم
و حال که وقت رفتن است.....
می فهمیم که چه تنهاییم....
و رفتنی شدیم...
برگشته ام تا چند سطر ترانه ی دلتنگی سر دهم...
راه گلویم را بغض می بند و راه چشم را خیمه ی اشک ....
تنها می دانم که وقتی با تو آمدم ٬ گم نمی شدم در نگاه مردم...
می گفتی گاهی برای بودن باید رفت...
پس من می روم ... اما...
جا مانده است چیزی جایی که هیچ گاه دیگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد...
نمی دانم چرا وقتی به عکس سیاه و سفید این قاب طاقچه نشین می نگرم ...
پرده ی لرزانی از باران و نمک چهره ی تو را هاشور می زند...
می روم تا شاید باز لحظه ی دوباره ای باشد از پرواز ...
تو گذاشتی دام و رفتی ... من خود گرفتارت شدم .....
به بهانه ی دلتنگی برایت می نگارم... آسمان اجازه ی پرواز را از من گرفت و این آخرین بهانه بود برای رسیدن...

بودنش رازی بود ...
آنی که لحظه هایش گذشت به سادگی ....
همانی بود که بارید گاهی برای من ...
و خاطره های خوش روزها ی با هم بودن را از خاطرش می شوید...
می دانم دیر یا زود فراموش می شوم...
من که تمام داراییم یک گل بود و یک دل...
آن ها را هم نثار قلب مهربانت کردم...
همه چیز می گذرد ...
سال ها مثل نسیم ... هفته ها مثل باد ...و روزها همچون طوفان
حرف هایم زیاد است ... وقت ما اندک .... آسمان هم که بارانی است...
همه ی کلمات با آنچه میان ما گذشت بیگانه اند
و من هیچ کلمه ای برای بیان صمیمیت دل ها مان را شایسته تر از سکوت نیافته ام...
ما که می ترسیم از هجرت دوست
کاش می دانستیم روزگاری که به هم نزدیکیم چه بهایی دارد...
کاش می دانستیم غم دلتنگی هر روزه غروب چه دلیلی دارد....
کاش.....

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

the secret



به ديدنت مي آيم تا ياسهاي خانه ات را به تماشاي سکوت شبانه هايم ،مهمان کنم
که با نفس ِ تو ،لمس تپش هاي عشق ،خواستني تر است.
شکوه نخواهم کرد؛؛ نه از نا مردمي ها و نه از گم شدن ها.
مي خواهم برايت از تولدي دوباره بگويم.
از طلوعي که به هيچ غروبي پيوند نخواهد خورد.
مي خواهم نشاني سبز ترين باغ را در گوش تو زمزمه کنم
و تو قول مي دهي که اين راز بزرگ بين حس من و ذهن تو مي ماند.
*
حس نوشت : رقصم گرفته بود...مثل درختكي در باد / آنجا كسي نبود غير از من و خيال و تنـــــهـــــــــــــــايي
نصيحت نوشت : قلكت را آنقدر بايد از عاطفه لبريز كني ، كه اگر روزگاري افتاد و شــــــــــكست ... همه جا را پر كند عطر ِ " او "
بانو نوشت : خسته ام اما اميدوار ، مي دانم چون مي خواهم ، مي توانم!
تبليغات نوشت : تماشاچي محكوم به اعدام >> به زودي در سراسر ِ ايران :وينك ( اعتماد به نفس و داريد !)



۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

ماهي كوچك من


باز سال نو تا دقايق ديگري نزديك مي شود ...باز روز ها يكي پس از ديگري ورق خوردند
امسال نيز باز بوي عــــــــــــيـــــــــــد نمي آيد
عيد ....سال نو......عيد
همه از تازگي مي گويند ، از بوي خوش شيريني و از پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها ..از هفت سين ، از نوروز ، از ماهي كوچك سفره هاشان ..! اما آه
اما چه كسي مي داند كه ماهي كوچك من ديروز مُرد
او را خاك كرده ام بر سر كوچه ي دلتنگي
ماهي مرده ام امروز تنهاي تنهاست
همه سال را نو مي كنند بي آنكه بدانند ماهي ام چه دلتنگ خوابيده براي هميشه
ماهي كوچك من ، ماهي كوچك من ....سال نو امسالت تبريك
اي كاش در سفره ام اين سال تو مي چرخيدي
كاش مي دانستند كه دغدغه ي امسال من با مرگ تو آغاز مي شود ، كاش سفر نمي كردي اين دقايق....بي من
هفت سين امسال را مي چينم
همه را همچون سال هاي گذشته ...تخم مرغ رنگ شده ام را مي گذارم در كنار سفره در پس ُتنگ كوچك َتنگت
اما چيزي در ميان سفره ام خالي است
گويي كسي را در ميان مي خواهم اما فرسنگ ها از من دور است
ماهي كوچك من ...ماهي سرخم...... امروز با آغوشي باز و چشماني گريان خواهان چرخش هايت هستم
ماهي ها هميشه تنهان .....هميشه تنها فرياد بر مي آورند، دهنشونو باز و بسته مي كنن ، اما كسي صداشونو نمي شنونه ، گوي بوسه مي زنند بي باز خواستي از قطرات آبي آب ،گاه گاهي گريه مي كنن اما كسي اشكا شونو نمي بينه
خدا هم ماهي كوچولو هاي قرمز رو فراموش كرده ... رهاشون كرده
فقط به دنيا آوردتشون تا شايد لحظه اي سر سفره ي هفت سينمان، سفره اي كه آرزوي بهترين ها را براي هم داريم چرخي بزنه
ماهي ام چرا چشم هاي كوچكت باز مانده ؟ ؟
چرا شدي شبيه ماهي هاي فريز شده ي ويترين ماهي فروشا كه نگاهشون حسي نداره؟ ؟
ماهي چرا باله هايت تكان نمي خورند؟ از پشت تنگ برايم دست تكان بده ماهي ام
چقدر يخي ماهي ام ! آتيش قلبت كو؟
خوب كه نگاه مي كنم تنها كور سويي از روشني مي بينم مثل كبريتي كه رو به زوال مي ره ... ديگه اخر سوختنشه
اون همه عشق رو به كي بخشيدي ؟ سر سفره ي هفت سين چه كسي چرخ مي زدي كه چنين سردت كرد؟؟
اما یه روزی .... وقتی دیگه نیستي....امروز .. سکوتت فریاده واسه همه .... اندازه اشکایی که ریختی رو مزارت آب میريزم كه بدوني چقدر دوستت دارم
ماهي كوچولوي من نوروزت مبارك
*
پس نوشت‌: مطلب : آرشيو 87 - هر چند خيلي هم بي ربط به حال و هواي الآن نيست .
بانو نوشت: "عــــــــيد و امسال عــــيدي نداريم ، به جاي ....! " >> اين همه شهيد داديم توقع نداريد كه جشن و سور و شادي به پا كنيم!!
عمو مهدي نوشت : جات چقدر خاليه امسال عمو مهدي عزيزم . :(

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

بيا ره توشه برداريم ...



" كسي گفت بيا مرگ را آرزو كنيم
چرا كه كسي چنين آرزويي ندارد
به گمانم براي يكبار هم كه شده
آرزويم بر آورده شود اين بار ....
*
هزار آسمان بلند
اگر به جان اين زمين تنها كني
آغوشت آبي نمي شود
كوتاه بيا
كودكيهايم را بغل كن
كه ما بسيار بزرگ شده ايم. "
*
بانو نوشت : "آي آدم ها .." چقدر تنهايي زيباست و بس محزون
چهارشنبه سوري نوشت : مي سوزيم يا مي سوريم ؟
دلنوشته : رفتم تقويم رو نگاه كنم ، ديدم تقويم داره بهم فحش مي ده ، ميگه 2255 روز گذشته ، نمي خواهي بيخيال بشي !! گويي دل جواب ِ رد به سينه ي تقويم مي كوبد.
نصيحت نوشت : دوست من بخواب و آنگاه خواهي ديد ...که رويا همه ي حقيقت است .

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

آرزو و نرسيدن


بي قراري مکن
به زودي در يک روز آفتابي
که از نظر پروانه ها تصادفي چهار شنبه است
آسمان پيراهن آبي اش را مي پوشد
و ديگر هرگز عريان نمي شود.
آن روز تو به آرزويت خواهي رسيد
و من که آرزويم رسيدن تو به آزويت است
بر آورده مي شود .

*
بانو نوشت : دلم خيلي هواتو كرده، كاش صدايي ، نسيمي ، قاصدكي مي آمد ز سوي تو
دوست نوشت : مرسي از همه ي دوستايي كه سر مي زنند و جوياي حال اند و مرسي از پر مشغله ها( شايد هم بي معرفت ها) يي كه سر نمي زنند
پنگول نوشت : هنوز دلم بابا برديا مي خواد ! باباشو اضافه كردم چون بابا شده :دي

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

آدم برفی من بمان



امروز پس از مدت ها دانه هاي ريز برف نويد آمدنت را دادند.
يك سالي است كه به انتظارت نشسته ام
و ساخت آدم برفي كوچكي سهم من يك ساعت پس از بارش اين برف
و همان روز كه تو را ساختم شيفته ات شدم
تو مي گفتي :
برف كه مي آيد آدم ها دو دسته مي شوند
بعضي ها تنها تر از تنها مي شوند ...تنها قدم مي زنند ، تنها رد پا مي گذارند و تنها مي روند
و برخي ديگر مهربان تر...با آغوشي گشوده تر .... وحرارت عشقشان برف ها را ذوب مي كند.
آدم برفي عزيز برف هاي روي تنت را مي تكانم گويي برفي شده اي
تو خوبي....خوب تر از همه ي آدم برفي هايي كه دور و برم ديدم حتي خوب تر از همه ي آدم برفي هاي دنيا....چون تو آدم برفي مني
او شال گردنش را به آدم برفي هديه مي كند و من قلبم را ....من خون گرم به رگ هاي آدم برفي خواهم رساند تا بفهمد با حرارت عشق آب شدن با حرارت آفتاب مرده ي زمستان تفاوت دارد.
آدم برفي ام قلب من براي تو مي تپد و هر شب روياهاي برفي مي بينم.
فرداي آن روز برفي ...بي او
چيزي كه از آدم برفي ديروزم به جا مانده تنها هويجي او يك شال گردن و چند دكمه
بي خداحافظي كجا؟.....قلبم را كجا ....سكوت مي كنم ....او يادم داد سكوت كنم.
آنان مي گفتند مرحوم شده اي
اما من مي دانم كه رفتي اما باز خواهي گشت ...دستان يخ زده ام اين را به من فهماندند.
بيچاره آدم برفي كه برف هايش زود آب مي شود
و به طعنه مي گويد : خوشبختم
و حيف آب تو را برد
زمستان كه بيايد تو باز مي گردي از سفر فصل ها و باز تو را در آغوش مي كشم...باز راز دل باتو مي گويم
"آدم برفي ام دوستت دارم."
*
پي نوشت :
آدم برفي خسيس بود
تا ميانه ي تابستان ماند
قلب گداخته ي من
درونش مي تپيد و پنهان بود و
او عاشقانه مقاومت مي كرد.
دلخور نوشت: يه عده بايد ياد بگيرن خفه شدن خيلي خوبه !
بانو نوشت :.... چي بگم به تو كه فقط نام ِ عاشق رو يدك مي كشي!

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

نيمكت دو نفره



جا خوش مي كنم بر روي نيمكت دو نفره
حرف هايم را كنار ِ خود مي نشانم
همه ي آنهايي كه از ترس دلگير شدن نگفته ام
هنوز دو دلم ....اين حرف هاي من است! شك دارم
نامه هايي دارم براي "او"
برگشت خورده از پست خانه
من تا نزديك ترين اداره ي پست شلنگ تخته اندازان مي روم
تو بمان و حرف هايم بر اين نيمكت ي چوبي دو نفره
*
من تنهايم
روي اين نيمكت ِ خاك گرفته ي پارك
همه ي دنيايم
تا انتهاي اين نيمكت
و تو در اوج
كاش اندكي كمتر بودي تا حالا .
آنطرف نيمكت نشسته بودي
*
"بانو" نوشت : دلم نمي خواست آپ كنم ، نوشتنم نمي آد قلمم باز جوهر تموم كرده
مناسبت نوشت : گويا روزِ عشاق نزديك ِ !! كادو چي مي دي چي مي گيري:دي
" او" نوشت : كاش بودي تا ...! سكوت مي كنم چون تو گفتي زيباست و پر صداتر از صد فرياد
پي نوشت : تقليد كار ِ بدي ِ مگه نه!؟ پس از من تقليد نكن!( قابل ِ توجه ِ عده اي خاص)
نصيحت نوشت : بزرگترین پند زندگی این است كه گاهی احمق ها هم درست می گویند !
دلهره نوشت : آقا اين پنگول چش شده ؟‌:( من برديا مي خوام

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

اشك هاي بي نشاني



گريه كه كردي
آرام آرام دفتر خاطراتت خيس مي شد.
نقش چكه چكه هاي اشك
يادگاري مي شد بر كاغذهاي كاهي ِ دل ِ من

و حال كه سال هاست مي گذرد از نبود ِ تو اي " او " ي دوست داشتني ِ من ....
نشان اشك هايت را از كاغذ پوسيده مي گيرم.
*
براي " او" نوشت : دلم براي صدايت عجيب تنگ شده .
پي نوشت : تقليد كار ِ بدي ِ مگه نه!؟ پس از من تقليد نكن!
*
بانوي غم
88.10.30

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

خواب مردگان



لالايي مي خواند و من ِ چشم انتظار را به خواب ابدي فرا مي خواند
ترسيدن از ترس نخوابم....! لالايي خواندن كه ترس را فراموش كنم ....ترس مردن.......ترس من اما از نبودن تو بود
تنهاي تنها كه باشم باز يادي با من است ...ياد كسي كه روزي با عشقش دنيا را ترك گفتم
صداي خش خش برگ هايي كه زير پايت ناله مي كردند .... و قتي تركم گفتي......گويي باز براي من لالايي اي بودند كه رفتنت را نبينم.......باز مرا به خواب خواندي
گوري كندند اما ...من بدون قبر اين جا به خواب فرو مي روم
تاريكي از در و ديوار اتاقم توي كاسه ي اندوهم مي چكد
كاسه گويي لبريز شده....و دوباره از ناكجا ، اين قصه ي بي آغاز و بي پايان شروع مي شود
قصه ي مرگ من
كلماتم بغض شدن توي گلوم.....بوي خاك مي دهم ....بوي مرگ
مات مي شوم .....گويي پرتابم مي كنند به دنياي خواب
اما
..............
روي عكس هاي گرد گرفته ي ديوار هاي عشق
پيش قحطي گل هاي پونه
به زير باران بهاري و در تقويم دل وعده داشتيم
اما
مرا خواب امروز با خود خواهد برد
به يادت جرعه اي مي نوشم
و با انعكاس نقره اي چشمانت، چشم مي بندم
جرعه اي از مرگ
......
براي " او " نوشت :
به رسم عاشق كشي آسماني
مرگ مرا در انتهاي نقطه اي قرار دادند ، تا براي رسيدن به آن كلمات را تا به انتها بخوانم
در اين لحظه كلمات به پايان رسيده اند و من خود مرده ام
اما چه بسيار مردگاني كه خود زنده خواهند شد روزي
چه فراوان رفتگاني كه شوق ماندن دارند و مي آيند ....باز خواهند گشت روزي
و چه كسي مي داند
شايد امشب ، شب ِ بيداري من باشد

بانو نوشت : چرا همه چيز هوار شده روي سرم ، چرا اينقدر ياد گذشته مي افتم ، چرا اينقدر دلم مي خواد چشمامو ببندم و ديگه باز نكنم ؟!
دلواپس نوشت : براي پاشويه نگرانم ، مي ترسم ديگه تبم رو پائين نياره پاشويه كردن هم !