۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

Time of death, 9:.05 pm


آدما وقتي هم صحبت هاشونو از دست مي دن ، مي ميرن.... هنوز يك هفته نشده از روزي كه اومدم خونه و يه جنازه وسط اتاقم ديدم ! اونقدر گريه كرده بود از بي مصاحبتي كه مرده بود ، صورتشو واضح نمي ديدم ، از روي موهاش ، از حالت بدنش ، از رو آرايشي كه بعد گريه ريخته بود روي صورتش شناختمش ...مث هميشه اونقدر بغض كرده بود كه زير گلوش قرمز شده بود ... و بعد بغضش تركيده بود و تو گريه هاي خودش غرق شده بود.
درست هفته ي پيش دو روز ِ پيش همين موقع ها ، يه چيزي حدود نيمه شب بود كه مرگشو باور كردم ، آدما وقتي هم صحبت هاشونو از دست مي دن ، مي ميرن...
پيشاني شو بوسيدم ، موهاشو گرفتم بين دستام ، بوي عطرش ، صداي خنده هاش ... و براي نبودنش اشك ريختم ، بعد تنها پيرهن ِ قرمزي كه دوست داشت رو تنش كردم و آروم گذاشتم تا بخوابه براي هميشه ....
از اون روز مي گذره و هر شب براش يه شمع روشن مي كنم ، يه شمع بزرگ كه تا روشن شدن هوا بسوزه ، نمي خوام تو تاريكي وقتي داره تو اتاقش راه مي ره بخوره به اينور و اونور وكبود شه بدنش ، هر چند اون اتاق رو چشم بسته هم مي تونست طي كنه ...ولي شنيدم كسايي كه مي ميرن خونه شون براشون غريبه مي شه ..
شمع ها تا صبح مي سوزن و من در تب گــر مي گيرم تا شب ....  آدم ها وقتي هم صحبت هاشونو از دست مي دن ، مي ميرن...
 امشب احساس كردم اومده تو اتاق ، سنگيني نگاهشو حس كردم ، جلوي قاب عكس ها وايساد و دونه دونه همه رو برانداز كرد و رفت ... خيلي بهش اصرار كردم كه تركم نكنه، بمونه و هم صحبت ام بشه .... ولي رفت ... 
اين پنج شنبه ، درست يك هفته از رفتنش مي گذره ، زمان مرگ ساعت نه و پنج دقيقه شب ....!
فردا شب براش شمع روشن نمي كنم ، مي ذارم تو تاريكي بياد و بره ، لااقل واسه خاطر ديده نشدنش يه كم بيشتر مي مونه تو اتاق ، اينجوري شايد منم يه هم صحبت پيدا كردم ....آخه  آدم ها وقتي هم صحبت هاشونو از دست مي دن ، مي ميرن... درست مث ِ من كه پنج شنبه ، دوم شهريور ، ساعت نه و پنج دقيقه ي شب وسط اتاق دراز كشيدم و اونقدر گريه كردم كه مُــــردم .
بانوي غم 
1391.06.07
*
بانو نوشت :چيزي تا پرواز نمونده ، به سمت روزگار ِ نو و شايد يه زندگي ِ تلخ ِ شيرين ِ ديگه !
براي خدا نوشت : بهـــم قـــول داده بودي  وفادار باش ، هر چند مي دونم سرت شلوغه !!!
دلتنگ نوشت : ديگه دلتنگت نمي شم .

۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

untitle


ديشب واقعا خسته بودم ، اونقدر كه حتي فرصت نكردم گل هاي لاله اي رو كه به موهام وصل نكردي در بيارم ...همونجوري با گل هاي وصل نشده به موهامو و آغوشي كه منو در خودش نكشيد و بوسه اي كه بر پيشاني ام نزدي خوابيدم  ، حتي قبل اينكه شمع ها رو خاموش كنم و پرده رو بكشم ، درست قبل ِ اينكه بخوام صدات كنم خوابم برد.....
صبح زودتر از اونچه كه فكر مي كردم بيدار شدم ، انگار اصلن نخوابيده بودم ،بي سر و صدايي فقط آروم لاي در و باز كردم و زدم به خيابون ؛ اونقدر تنها قدم زدم كه نفهميدم كي آفتاب در اومد ...و من اونقدر دور شدم ازت كه راه برگشتي نيست ، همون طور كه تو دور شدي از من با بوسه اي كه نكردي و آغوشي كه نگشودي و عطري كه در ميان موهايم نپيچيد و تويي كه دوري...
از درخت هاي اين خيابان غريب بالا مي رم ، و روي يكي از شاخه هاش مي شينم و به صداي گنجشكاني كه وجود ندارند گوش مي دم ، هوا گرم مي شه ... گرم تر و گرمتر . ... و من تنها بي اينكه چيزي تنم باشه روي شاخه هاي درختان ِ خياباني كه نمي شناسم بالا و پايين مي رم . 
هر چي بيشتر به شاخه ي بالايي نزديك مي شم ، ابرها به تو شبيه تر مي شوند ، درست شبيه وقتي كه گل هاي لاله را به ميان موهايم فرو مي كني و درست شبيه وقتي كه پيشاني ام را مي بوسي و درست شبيه وقتي كه مرا در آغوش مي كشي .
امشب رو به خونه بر نمي گردم ، درست همين بالا روي يكي از همين شاخه ها مي خوابم ... تا وقتي كه تو بيايي و آغوشت و باز كني و بهم بگي : 
- " بپر من اينجام كه تو رو بگيرم تو بغلم ، اعتماد كن و بپر "
.
.
.
ولي نه ! تو اونقدر ها هم شجاع نيستي ...
....
بانوي غم
91.06.03
*
بانو نوشت : من نبايد غمگين باشم ، من نبايد يه لبخند بر عكس روي صورتم باشه ، من نبايد دلگير باشم از تو ، من نبايد نگران باشم براي تو ، من نبايد .... شاد باش  ....
پست نوشت : حدود 2 ساعت و 53 دقيقه در مورد اسم اين پست فكر كردم ! ...دقيقا وقتي نشسته بودم رو يكي از بلند ترين شاخه ها و داشتم با يه ميوه ي كاج حرف مي زدم ! ولي آخرش ميوه ي كاج از اون بالا سقوط كرد پايين و من هم هيچ اسمي انتخاب نكردم/.

۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

شهريور ِ تابستان لعنتي


اين كه كل ِ تابستون و  فكر مي كردم اين شهريور مي تونه متفاوت باشه شكي نيست ، اينكه الان وارد روز ِ اول اين ماه متفاوت هم شدم هم شكي نيست ، اما يه حس خيلي عجيب دارم ، يه حس ترس توام با اشتياق .... وبلاگمو باز كردم كه در مورد متفاوت بودن اين ماه بنويسم ، اما انگار نمي تونم  ، يعني انگاري هنوز مطمئن نيستم اين حس درسته كه اين شهريور مي تونه متفاوت و خوب باشه يا نه !
كلن ماه هاي انتهايي هر فصل يه ويژگي متفاوت دارن ، مثلن ماه خرداد كه بهار باهاش تموم مي شه برام يه ماه ِ مهم ِ نه اينكه توش به دنيا اومدن كه البته اين كمك مي كنه خيلي خاص بشه نسبت به كل ماه هاي سال ، ولي چون داره دفتر بهاري كه محبوب ترين فصلمه رو  مي بنده ! ماه آذر هم يه جورايي ِ خاص ، اما دليلشو راستش نمي دونم خيلي ! چون از اون ماه هاي خل و چله كه من نمي دونم دوسش دارم يا نه ! اسفند هم ماه ِ جالبيه ، چون نه بوي زمستان مي ده نه بوي خودشو ! يه جورايي بوي تازگي و كهنگي با هم تركيب شدن !
 باز دارم وراجي مي كنم ، مي خوام بگم شهريور متفاوت ِ نه اينكه چون داره تابستون باهاش تموم مي شه ، نه اينكه چون بوي درس و كتاب مي آد و نه چون كم كم هوا خنك مي شه و بارون مي زنه و زودتر هم تاريك مي شه ، نه چون تو توشي و نه چون من دارم زندگي قبليمو ترك مي كنم ، حالا يا مي پرم يا واسه هميشه زمينگير مي شم ! شهريور خاص ِ چون من مي خوام امسال خاص باشه! چون انتظار دارم معجزه بشه ، چون دلم مي خواد حداقل اين ماه ِ آخر ي اين تابستان ِ لعنتي فراموشت كنم و يه جرقه بخوره تو زندگيم ... يه جرقه ي دوست داشتني !
يه ليست نوشته بودم از اول تابستان و زده بودم پشت ِ در ِ اتاقم : to Do list - This Summer
الان كه نگاهش مي كنم مي بينم اين تابستون تعداد كارايي كه بايد بكنم كمتر تيك خورده و اين يعني اصلن موفق نبودم !ولي در عوض يه چيزايي كه تو ليست نبوده و با همون رژ ِ لب ِ قرمز معروفم روي آيينه ي اتاقم اضافه كردم ! آيينه اي كه خيلي وقته حتي توش به خودم هم نگاهي ننداختم .
ديشب خودمو مث هميشه انداختم رو تختم و به لامپ روشن خيره شدم ! ساعت 12 شد ، و تو اومدي  و در ِ گوشم يه خبر ِ خوب و دادي و رفتي ...اما وقتي دنبالت دويدم كه ازت تشكر كنم خيلي دور شده بودي ، باز برگشتم تو اتاقم و خودمو انداختم روي تخت مث قبل ِ اينكه بيايي و خيره شدم به لامپي كه اين بار خاموشه ! ...كوركورانه تو تاريكي دستم دنبال گوشي موبايلي كه اونقدر سكوت توش جريان داره كه ته كيفم خاك مي خوره ، گشت .... با تقلا رسيدم به آهنگي كه بيش از يه ماه ِ فقط دارم اونو گوش مي دم ....
" به سكوت ِ سرد ِ زمان 
 به خزان ِ زرد ِ زمان
 نه زمان را درد ِ كسي 
 نه كسي را درد ِ زمان "
... 
يه جورايي باهاش عجين شدم ...حرف ِ منه انگار .... موزيك و قطع مي كنم ولي ذهنم داره واسه خودش مي زنه ... و ته دلم انگار داره هنوز به آواز گوش مي ده :
....
" بهار مردمي ها دي شد ،
زمان ِ مهرباني طي شد 
آه از اين دم سردي ها ، خــــدايـــا "
 ...
حرفي نيست ، فقط  گاهي وقتا براي بودن بايد نبود .
بانوي غم
91.06.01
 photo © Mohammad shayesteh tehrani
*
بانو نوشت :غمگين نيستم ، هيچ ناراحتي اي نيست حتي از بداخلاقي هاتو و خستگي هاتم دلگير نيستم ، از س م س نزدن هاي گاه و بيگاهتم خسته نيستم ، ولي نمي فهمم حكمت اين بغض لعنتي رو
دوست نوشت : تولدت مبارك
ابي نوشت : " شــــــــــــده اين خونـــــــــه زندون و تـــــــــــــو نيستـــــــي "...نيستي !

۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه

بي شير و شكر


از خواب بيدار شدم با صداي موسيقي ملايم و بوي قهوه ، مي رم زير ِ دوش ....و با موهاي خيس مي شينم پاي ميز صبحانه ...آب پرتغال تازه و نون كره زده ، با يه فنجون قهوه ، بي شير و شكر ... و صداي تو كه تو گوشم نجوا مي كنه 
لباس مي پوشم و سوييچ و بر مي دارم و مي رم بيرون ... ساعت يه چيزي در حدود 11 صبحه و من رسيدم تو سالن آرايشي هميشگي ام ، يه فنجون قهوه  داغ  بي شير و شكر و يه كيك شكلاتي و ژورنال هايي كه ورق مي زنم تا رنگ ِ جديد موهامو انتخاب كنم !همينجوري كه دارم فكر مي كنم كار ناخن هام تموم مي شه . و بلاخره انتخاب مي كنم قهوه اي با هايلات هاي نسكافه اي ! ...
الان يه چيزي حدود ساعت ِ 3 بعد از ظهر ِ يه ناهار سبك خوردم  اينجا و تازه موهامو شستم ، متفاوت ....يه كم خسته ام دنبال گوشي تلفنم ته كيفم مي گردم و به دوستم زنگ مي زنم كه اگه حوصله داره باهام بياد استخر ... الان ساعت 4 ِ ما داريم با هم گپ مي زنيم زير ِ ماساژ ...اصلن هيچي تو زندگي بهتر از ماساژ نمي تونه عالي باشه ، البته بعد از تو !... يه كم شنا ...خسته شدم بهتره بريم يه فنجون قهوه بخوريم بي شير و شكر !
الان ساعت يه چيزي حدود ِ 7 و نيم ِ و ما داريم تو راهروهاي يه پاساژ قدم مي زنيم ، ويترين ها و نگاه مي كنيم و بين لباسا و كفش ها مي گرديم ، چند تا چيز كوچولو خريدم اما دنبال ِ يه لباس ِ خاصم.  تو اين بين موبايلم زنگ مي خوره از ته كيفم پيداش مي كنم ف يكي از دوستام ما رو امشب به يه مهموني دعوت كرده ، بايد برم خونه ... دوش ، سشوار ، پودر ، رنگ ، گردنبد و صداي تو توي گوشم و من حاضر سوار ماشين تو تاريكي شب به سمت يه مهموني .
- يه ليوان مارتيني مي خوره ؟
+ نه من قهوه رو ترجيح مي دم ، بي شير و شكر 
صداي تند موسيقي ، دود ، پاهايي كه با هيجان سالن كوچيك ي رقص رو طي مي كنند ، و من ساكت يه گوشه نشسته ام و مردان زن هاي جوون و نگاه مي كنم و جرعه جرعه قهوه ام رو مي خورم بي شير و شكر ، و صداي تو كه اين بار برام يه آهنگ و زمزمه مي كنه و منم بلند بلند باهات مي خونم ...
 When you're close
  I don't breathe 
   I can't find the words to speak and I feel sparks
 ...
See, I can only start seeing you 
 If you can make my heart feel safe
 Feel safe!
 خيلي خسته ام ، پامو بيشتر روي گاز فشار مي دم ، تا هر چي سريع تر برسم خونه ، يه دوش ِ آب ِ سرد و يه فنجون قهوه ي تلخ ، بي شير و شكر ...آروم جلوي شومينه .... و خوابم مي بره 
صداي ساعت منو از خواب بيدار مي كنه ، ساعت 6 و نيم صبحه و دارم از اتوبوس جا مي مونم ، بدو بدو بدون اينكه چيزي بخورم مي دووم تا برسم به سر ِ كار ، و دارم به خواب ِ ديشبم فكر مي كنم . ... توي دفتر ِ روزنامه يه عالمه كار ، يه قهوه ي داغ با شير و با شكر !!!
بانوي غم 
 91.05.28
*
بانو نوشت : گاهي وقتا بايد رفت تو رويا تا فهميد واقعيت چيه ! هر چند اينجور زندگي ها هميشه يه جورايي دست نيافتي و جذابه ، اما زندگي ِ پر مشغله ي خودمو بيشتر دوست دارم تا زندگي مث يه عروسك

 

۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه

مث ِ بي نسبتي ِ ما و دلتنگي هاي ِ من


تو زندگي ِ ما ، آدم هاي زيادي مي آن و مي رن ، بعضي ها يه مدت ِ زيادي مي مونن و بعضي ها زود تر مي رن ، در مورد ِ بعضي ها مي شه ساعت ها نوشت و در مورد بعضي ها مي شه ساعت ها سكوت كرد ، من خودم آدم هايي رو ترجيح مي دم كه در موردشون مي شه ساعت ها نوشت ولي  سكوت مي كنيم ! اين آدم ها يه ويژگي ِ خاص دارن ، آدم هايي كه با وجود بد اخلاقي هاشون ، با وجود تفاوت هاشون دوس داري تو زندگيت نگه شون داري !
شايد دز ِ دوست داشتن بعضي از آدم هام هي بالا و پايين مي شه اين روزا ، اصلن وقتي يكي برام مهم مي شه روش حساس مي شم ، ولي باور كن منظوري ندارم ، يعني دست ِ خودم نيست يه جورايي ! ولي نمي تونم راحت بگذرم از آدمايي كه برام مهم مي شن ! دغدغه دار مي شم نسبت بهشون ! دغدغه الزاما دوست داشتن عميق و عشق و اينا نيست ، مثلن يه ننه دارم كه واقعا برام مهم ِ نمي تونم ناراحتي شو ببينم ، دغدغه دارم براي پيشرفتش ! و....
ولي خب كاري به من نداشته باشيد ، مدلم ِ ...مي گذره .... زندگي هم در جريان ! و من بايد يه روز اين ويژگي احمقانه ام رو واسه هميشه بذارم كنار و بذارم هم شماها هم خودم زندگيمونو بكنيم !حتي تو كه داري زيادي برام مهم مي شي
از اين حساي احمقانه زياد دارم ، مثلا وقتي دارم كنارت راه مي رم دوست دارم انگشت كوچيكتو بگيرم ، با اينكه هر لحظه ممكنه از دستش بدم ولي احساس امنيتش خوبه ! يه جور حس ِ متزلزل مث ِ آدما .... و اين درست ترين حس ِ دنياست به نظرم ، يا اينكه وقتي دارم تو كتاب فروشي قدم مي زدم و دنبال كتاب ِ مورد ي نظرمم ، دوس دارم كسي دور و برم نباشه تا كتابارو باز كنم و توشون نفوذ كنم يا حتي بوشون كنم، يا وقتي مثلا وقتي دارم يه ليوان دلستر مي خورم هيچ دوس ندارم يخ هاش بياد زير ِ دندونم دلم مي خواد ليز بخوره ته ليوان مث حرفام كه مي بينمت ليز مي خوره ته گلوم و خفه ام مي كنه !
توضيحاتم داره زياد مي شه ، من مدل ِ خودمم منو بذار كنار و زندگي كن ! آروم آروم محــو مي شم ! زياد سخت نيست ! ولي اگه واقعا دارم برات مهم مي شم بهم بگو ! به گفتنت نياز دارم ! يه جورايي اين ابراز دلتنگي ، اين بيان اينكه كنارمي و اينكه دوست خوبي دارم مي تونه بهم بقا بده ! همينجور اينكه ننه دارم ، يا پسر ، يا اينكه وقت بيشتري و با خانواده ام مي گذرونم خودش راه هاي اينه كه بانو ادامه داشته باشه ! 
پرچونگي بســـــــــه
91.05.28
بانوي غم
*
بانو نوشت :  الكي پر اشك مي شم ! هر چند دارم روزاي خوبي و سپري مي كنم
براي دوست نوشت : تولدت مبارك

۱۳۹۱ مرداد ۲۵, چهارشنبه

Open the window , Don't forget !


گاهي وقتا منو و اتاقم كه تنها مي شيم . پرده ها رو مي كشم و در و مي بندم و تو تاريكي ِ اتاق لباسامو در مي ارم ! ...مي شينم رو تختم جلو آيينه و خودم و تماشا مي كنم ، مي ذارم اتاقم حس كنه من توي اين تاريكي فقط مال ِ اونم !
چايي اي كه ديگه هيچي ازش نمونده رو سر مي كشم و آيينه اي كه دفعه ي قبلي شيشه اش رو شكستي و نگاه مي كنم و خودم كه انگار ديگه خودم نيستم و رو تو ديوار ِ خاكستري ِ اتاق مي بينم !
اون لحظه دقيقا وقتي پرده ها رو كشيدم و در و بستم و تو تاريكي جلو آيينه اي كه شكسته نشستم اگه از لاي پرده ها سرك بكشي و پاورچين پاورچين بيايي تو اتاقم و دستاتو بندازي دور ِ گردنم و موهامو بو كني بهترين لحظه ي اون روز ِ منه !
مطمئنم وقتي منو اواردي اينجا يادت نبود اتاقم بايد خاكستري باشه با يه آيينه اي كه شكستي و پرده هاشو بايد بكشي
.
.
.
يادت نره پنجره رو باز بزاري ....

اين لباس ِ سفيد و اين ماسك ِ اكسيژن رو بيا از تنم در بيار

~ بانوي غم  ~
1391.05.25
*
بانو نوشت : هر چقدر دوست داري باهام بد اخلاقي كن !! يادت باشه من و زياد نداري ... 15 روز شايد نهايتا .... یه وقتایی باید ساعت رفت وآمده تو برای کسی ازقبــ ــل برنامه ریزی کنی تا تاییدش کنه درحالی که خودش می ره وحتی تا مدت ها جواب  س م س هاتو نمی ده بعدش با یه معذرت خواهی فرامــ ــوش می کنی همه ی اون نگــ ـرانی هارو...دلواپسي هارو...گر
یه های زیر دوشِ حمومو! ....فراموش مي كني ...
ننه سرما نوشت : مرسي ازت براي ايده ي اين پست :*

۱۳۹۱ مرداد ۲۲, یکشنبه

كوزت

 
من از بچگي عاشق اين بودم كه تو خيلي كارا به مامانم كمك كنم ، دوست داشتم مامانم كه گوشت ها رو چرخ مي كرد مي ريخت تو كيسه من بشينم صافشون كنم كه بتونه فريز كنه ، دوست داشتم مامانم كه مرباي آلبالو درست مي كرد منم با انگشتاي كوچولوم هسته هاشو در بيارم بماند كه همه ي آلبالوها با فشار انگشت هاي كوچولو ولي تپل ِ من له مي شد و آبش به سر و صورت و ديواراي اشپزخونه مي پاشيد ، ولي مامانم گلايه اي نداشت با هم مي خنديديم و اميد داشت روزي دخترش بشه يه زن ِ كامل و دخترم بشينه كنارم و آب ِ آلبالو ها رو در بياره .... دبستان كه رفتم اجازه ي آشپزي تنهايي رو بهم دادن ، بعد جو ِ اين به خانه برمي گرديم منو مي گرفت و انگار كه دوربين گذاشته باشن همه ي مواد اوليه رو دونه دونه مي ريختم تو كاسه هاي رنگي بعد آروم آروم كيكي ، شيريني اي چيزي مي پختم ! بعد از مريضي ي مامان و مسافرت هاي طولاني اش براي درمان اين حس بهم دست داد كه مامان ِ خونه ام و اگه من غذا نپزم بابام از گشنگي صداش در مي آد ، واسه خاطر ِ همين از مدرسه كه مي اومدم با ذوق و شوق كتاب آشپزي رزا رو باز مي كردم و هر روز يه غذاي جديد و امتحان مي كردم ف قرومه سبزي ، قيمه ، كباب حتي فسنجون ! هر چند خيلي مزه هاي دلچسبي نداشت ولي بابام با اشتياق ِ تمام حتي ته ديگه هاي سوخته اش رو هم مي خورد كه بهم بفهمونه تلاشمو دوست داره ، و ته دلش اميد داشت يه روزي يه زن ِ كامل بشم و بتونم بدون اينكه شور بشه يا بسوزه و يا حتي تلخ بشه غذا بپزم !
حالا بزرگ تر شدم ...چيزي شبيه ِ يه زن ِ كامل شايد كه همه جور غذاي سنتي ِ ايراني رو بلدم بپزم هر چند شايد خيلي طعم ِ اصيل دلچسب نداشته باشه ، نه اينكه غذاي ايراني دوست نداشته باشم ، بر عكس طعم غذاي ايراني يكي از محبوب ترين طعم هايي ِ كه دوست دارم ، ولي بيشتر دوست دارم پخته شدش رو بخورم ، دو نقطه دي .
اما بهتون قول مي دم اگه فينگر فود يا غذاهاي ايتاليايي كه همش همراه با پاستا و رشته اس يا غذاهاي يوناني كه تلفيقي از كلم و كاهو ِ پخته اس و يا غذاهاي آب پز اروپايي كه بيشتر همه رو ياد بيمارستان ها مي ندازه رو براتون درست كنم انگشتاتونو مي خوريد ، چون عجيب علاقه به پختن غذاهاي ملل دارم و مي دونم توش تبحر هم دارم ! و اين اطمينان رو بهتون مي دم كه اين بار علاوه بر مامان و بابام كساي ديگه هم از اين سبك غذا پختنم تعريف كردن !
البته يه دليل ِ ديگه هم داره كه غذاي اصيل ايراني ام به خوبي غذاهاي فرنگي و ملل ام نمي شه ، اونم اينه كه عشق و علاقه اي كه تو پختن غذاهاي جديد و متحير العقول هست تو قرمه سبزي و جوجه كباب و ... نيست !! و در پاسخ به سوال مامانم كه مي پرسه غذاهاي ايراني ام چرا با علاقه و به قول ِ خودم " عشق " نيست ! هميشه مي گم عشق و علاقه اش باشه واسه خونه ي شوهر !! والا
خيلي مقدمه چيدم ، اصل ِ حرفم يه چيز ِ ديگه است ، نمي خوام نحوه ي پختن غذاهاي ملل و آموزش بدم ، يا از اينكه هنوز يه زن ِ كامل نشدم حرف بزنم ؛ تو خونه ي ما يه قانون ِ اينكه اگه كسي مي خواد مهموني بده و دوستاشو دعوت كنه از تميز كردن تا پختن غذا رو بايد خودش بر عهده بگيره ، به ظاهر يه جور تمرين مسئوليت پذيري ِ و بابام و حتي خود ِ مامانم هم از اين قاعده مستثني نيست ! بابام چند سالي ِ خيال ِ خودش و ما رو راحت كرده و اگه بخواد دوستاشو ببينه شام يا ناهار مي رن بيرون ! نه تميز كردن داره نه پختن نه شستن و نه غر هاي مامانم رو ! نهايتا يه كم شب دير مي آد كه چون باباي خونه اس نمي شه بهش خرده گرفت ! هر چند بابام اصلن اهل دوست بازي نيست و چي بشه سالي يه بار به مناسبت چاپ كتاباش در طي سال با دوستاش مي رن بيرون ! مي رسيم به مامانم اونم زياد اهل دوست و اينا نيست ، مهموني خانوادگي هم چند سالي ِ كه تو خونه ي ما به طور جدي برگزار نمي شه ، يعني فاميل ِ نزديكي نداريم كه بخواهيم مهموني بديم ، دايي هام كه اون سر ِ دنيا ، عموم هم كه شهرستان ! خاله ام هم ... زير ِ خاك ِ سرد ... ! نهايتا به قاعده ي بزرگ ي فاميل شدن ِ بابام عيد به عيد و شب ِ يلدا به شب ِ يلدا ، دانشجوهاشم هفته ي معلم سرازير مي شن خونه مون ! همين و بس .
كسي كه احتمالا دعوت كردن مهمون به خونه اش از همه ي اعضاي خانواده  بالا تره ، منم ! قديما كه جوون بودم تقريبا هر فصل يه مهموني مي دادم ، تولد و افطاري هم يه رسم ِ ثبت شده بود تو تقويم مهمون دعوت كردن ِ من ، ولي چند سال ِ پير شدم يا مشغله ام زياد شده تعداد مهموني هام به يكي دو تا در سال تقليل يافته ، امسال كه ديگه كلن بوسيدم و كنار گذاشتم اين كار رو ، اما چند وقت پيش به سرم زد به بچه هاي گروه موسيقي مون بگم بيان خونه ي ما تمرين !! و قصه از همين جا شروع مي شه ! كه الان تقريبا سه روزه دارم خونه تميز مي كنم ، و در عين ِي حال به خودم لعنت مي فرستم ، از پنجره تا گوشه هاي پاركت ، از جا كفشي تا اتاق خواب ِ مامان اينا ، كلن به اندازه ي شب ِ عيد كه مي آن خونه مونو تميز مي كنن اين روزا كار كردم با اين تفاسير كه اونا تهش با كلي منت يه پاكت ِ پر پول هم از مامانم مي گيرن و با بوس و خسته نباشيد بدرقه ي خونه شون مي شن ! ولي من بعد خستگي كه ولو مي شم رو صندليم و تا دستم مي ره به كيبورد مامانم از انتهاي راهرو صدا مي كنه كه كارات تموم شده نشستي پاي اون كامپيوترت !!!!
بلاخره خونه تموم شد ، هر چند دلم مي خواست يه كم تغيير دكوراسيون به پذيرايي بدم ولي مامانم نذاشت ، و الان وقتشه برم تا به مامانم ثابت كنم يه زن ي كاملم و آشپزي كنم . .... و اينجاست كه منو و مامانم هميشه دعوامون مي شه ؛ چون به نظر ِ من مامانم بايد از آشپزخونه بره بيرون تا من بتونم با خيال ِ راحت كارم و بكنم ، ولي وامي سته با سرم ، به بهانه اي اينكه فقط نگام مي كنه مدام دخالت مي كنه تو غذا پختنم ، و اينجاست كه صداي من در مي اد ، اما امروز نمي دونم چرا دلم نخواست چيزي بهش بگم ف گذاشتم هر جور دلش مي خواد دخالت كنه ، احساس كردم لذت مي بره از اين دخالت و حس ِ برتري  اي كه تو اشپزي نسبت به من داره ، دلم مي خواد ساعت ها بشينم و دخالت كردناشو نگاه كنم و بعد بهش بگ من دلم نمي خواد هيچ وقت يه زن ِ كامل بشم ف دلم مي خواد تا ابد تو برام غذا بپزي و بهم سركوفت بزني كه كي مي  خواي پس خوب غذا پختن رو ياد بگيري در حالي كه تو دلت داري مي گي مي دونم بلدي ! 
چقدر حرف زدم امروز ، خيلي خسته ام اما ته دلم راضي ام از خودم ، مي دونم فردا يه روز ِ خوب خواهد بود .... 
 بانوي غم
1391.05.22
*
 بانو نوشت :  نمي دونم بايد دلتنگ باشم ، يا دلگير ، يا خوشحال ... يه حسي بهم مي گه همچنان پا در هوا بمون ، بين احساساتم معلق مي زنم .
دلتنگ نوشت : دلتنگي بهانه ي احمقانه اي ِ واسه ديدار ، ولي دلتنگتم .
ننه نوشت : نمايشنامه مون چه خوب شد :دي دوسش دارم ، ببخشيد سيگار شما دزدي است ؟


 

۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

bitter woman

 
مرا به تلخي ببخش 
هنوز شيريني آخرين بوسه ي نكرده ات دلم را مي زند 
 


بانوي غم
مرداد 91
*
 photo © Dongyup Shim

بانو نوشت : اين روزا نه اينكه نخوام بنويسم ها ، نه ، نه اينكه نرسم بنويسم ها اصلن اينطور نيست كيبورد و مي بينم ، صفحه ي نيو پست رو باز مي كنم حتي شروع مي كنم به نوشت بعد يه آهنگ مي ذارم و ولو مي شم رو تخت ! نوشته هام تلنبار مي شن تو مغزم و .....دچار روزمرگي شدم ...
براي كانون نوشت : چقدر دلم براي دغدغه هاش و براي استرس هاش تنگ شده ...

۱۳۹۱ مرداد ۱۵, یکشنبه

نيمه ي خط خطي


از حدوداي نيمه ي ماه ِ پيش دارم چوب خط مي كشم رو تقويمم ، مي خوام حساب يه چيزايي دستم باشه هميشه ، دو هفته پيش يه تقويم ي كوچولو خريدم براي همين كار اصلن ، امروز خيلي اتفاقي داشتم ورق مي زدم تا امروز رو هم بشمرم ديدم تقويمم حالش بده ، امروز 15 ام ِ  و تو تقويم نوشته 13 ام ، يعني تقويم ِ مرداد ِ من 2 تا 13 ام داره ، انگار تو يه روز دو بار مي تونم باشم و اين عالي ِ و عالي تر اينكه يه ماه تو زندگيم پيدا كردم كه نيمه نداره ، و اين عالي تره ! 
 تو گير و دار نداشتن ِ يه روز و داشتن ِ دوباره ي يه روز ِ دارم به اين فكر مي كنم اصلن مهم ِ كه خودم و درگير داشته ها نداشته هايي كه اينقدر زود دارن محو مي شن بكنم ! اصلن مي شه يه روزي از زندگي ِ ما آدما محو بشه و يه روز دو بار تكرار بشه ! بايد بهتون بگم كه مي شه ! انگار همين ديروز بود كه من ِ عجيبـــ شدم و انگار همين چند ساعت ِ پيش بود كه... 14 ِ ... ولي خب يه جورايي خوبه كه يه روزايي تموم شده ! و مي شه كه ديگه به نداشتن ِ داشته ها فكر نكرد ، چون مي شه به داشتن ِ نداشته ها فكر كرد و من اين داشتن هامون حتي اگه خيلي متفاوت باشن دوست دارم ، مث ِ داشتن ِ يه تنهايي  دلچسب ، مث ِ داشتن ِ يه فرزند ، مث ِ داشتن يه دوست كه به تازگي فهميدم دارمش ، مث داشتن ِ دوست ِ قديمي كه باهاش قطع ِ رابطه كردي ، مث ِ داشتن ِ يه ليوان آب انبه ي خنك بعد يه روز ِ گرم ... 
يه كم گنگم ، سر درد دارم از امروزم ، نه از امروز از آدماي امروزم ، از جدايي هاش ، از دلتنگي هاش ، از آدماي ضعيفي كه واسه فرار از خودشونو اشتباهاشون چسبيدن به يه بطري و پك پك سيگار ، از تاولي كه امروز بعد از مدت ها رو دستم زد ، از سكوتي كه همه جا رو گرفته و از خودم !
زياد دلم مي خواد بنويسم خيلي زياد ولي واقعا خسته ام ، وقتي سه شب از درد نخوابي نتيجه اش اين مي شه كه ذهنت مي خواد حرف بزنه ولي انگشتات نمي ذارن ! واسه خاطر ِ انگشتام اين باز ذهنم كه خيلي پر حرف شده رو سركوب مي كنم امشب ، بايد به جسم هم استراحت داد 
بانوي غم
15/13.05.91
*
بانو نوشت : دلم براي يه سري از آدما اصلنم تنگ نشده :دي گفته باشم
براي دوست نوشت : برعكس ِ تو كه دورترين مسير رو براي برگشت به خونه انتخاب مي كني من ترجيح مي دم سريع ترين مسير ممكن و انتخاب كنم ، نه اينكه خونه جاي خيلي مطبوعي باشه ، نه ، واسه خاطر ِ اينكه اين بيرون كسي منتظرم نيست ، حداقل اونجا يه ميز ِ كامپيوتري هست كه مي شه بي دغدغه بشينم پشتش و اين حرفارو اينجا پشت ي سر ِ هم قطار كنم .
براي ننه : سرمو مي خوام بذار تو بغلت ، موهامو ببافي و تهش يه روبال ِ قرمز ببندي ، وقتي تموم مي شه بافتنت كه من توي دامنت خوابم برده .... آروم باش :*

۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

unveil


اين روزا بحث هاي مختلفي دور و برم رخ مي ده از گروني تا گشت ِ ارشاد ، از المپيك تا سوريه ، از كوفي عنان تا نا داوري و ...
از بين اين خبرايي كه دوره م كردن من نشستم تو اتاقم و دارم كتاب مي خونم ، چند تا نمايشنامه كه دارم فكر مي كنم كدومشون خوبه كه معرفي كنم به بچه ها ، و صفحه اي كه چند هفته اس معمولا جلوم بازه و دارم به اين كه بهش بپيوندم فكر مي كنم ، قديما خيلي راحت يه صفحه رو روي حساب علاقه ام ، يا پيشنهاد يه دوست ، يا حتي جذابيت مطالبش لايك مي كردم ، اما اين روزا شديدا سخت گير شدم ، حتي چند ماه پيش يه روز نشستم تقريبا نصف لايك هاي قديمي ام رو بررسي كردم و خيلي هاشون ديگه مورد علاقه ام نبودن .... unlike ... مث خيلي از آدما يا خاطره هاي زندگيمون كه يهو به دلايلي گمشده و نامعلوم unlike مي شيم نسبت بهشون .
آهان داشتم مي گفتم اين صفحه باز ِ ... عكس ها و نوشته هاشو بالا پايين مي كنم .... و همينجور فكر مي كنم حقوق ِ يك زن تو جامعه ي ما چيه ؟ اينكه بوي پيازداغ بده و كهنه ي بچه عوض كنه ؟ اينكه خياطي و گلدوزي بلد باشه و بشه يه عروس ِ خوب ِ خانواده كه بهترين پذيرايي رو از خانواده ي شوهر مي كنه !!! نه اين چيزا نبايد باشه ، اما اينكه بريم بيرون و كار كنيم و ادعا كنيم مي تونيم عين مردا هم باشيم نيست ! اصلن من با واژه هاي كاراي مردونه ، عين ي مردا بودن ، رفتار مردونه ، احساس مردونه مخالفم ! نه نه بهتر بگم بيزارم ازشون .همين كه مي گيم مرد مساوي ِ زن ، يعني مرد و گذاشتي اينور مساوي و زن و گذاشتي اونور ، يعني فاصله ، يعني تبعيض !!!! البته من اصلن نمي خواد در مورد تبعيض زن و مرد و حقوق برابر و اينا حرف بزنم چون برخلاف چيزي كه خيلي ها شايد در موردم فكر مي كنن اصلن آدم فمنيستي نيستم ، بر عكس به شدت به حقوق مرد سالارانه ي مرد در خانه احترام مي ذارم و اون غرور و تعصب مرداي ايراني با اين كه با وجود فرهنگي كه توش بزرگ شدم برام غير قابل تحمل ِ اما جالبه ! 
مي خوام بيشتر در مورده اجبار حرف بزنم ، اجبار تو پوشش اجبار تو نفس كشيدن ، اجبار تو خوردن ، اجبار تو نخوردن حتي اين روزا !! اجبار تو بودن و نبودن ! اجبار تو فكر كردن و نكردم ، اجبار ... اجبار .... اجبار 
 بحثي كه خيلي داره بي داغ مي شه با جهت يا بي جهت بودنشو مي سپرم دست ِ شما ، اما داره پر رنگ مي شه اينكه آيا كسي مي تونه بهمون فشار بياره كه چي بپوشيم و چي نپوشيم ! و من دو دلم كه با اين بحث همراه بشم يا نه ! 
ايميلمو باز مي كنم ، آدرس ايميلشونو تايپ مي كنم ، مي رم تو بخش نگارش نامه ، دستمو مي ذارم روي كيبورد و بي وقفه شروع مي كنم به تايپ كردن ، مث همين كاري كه الان دارم مي كنم ، چيزي در حدود 10-15 خط مي نويسم ، بر مي گردم و از اول مي خونمش ! توضيحاي زيادي ، زياد دادم ، خيلي هاشو پاك مي كنم ، يه نوشته ي ابتر برام مونده ، از اول پاك مي كنم و دوباره شروع مي كنم ، اين بار وقتي تموم شد ، با اين نوشته ي 8 خطي رو به رو شدم ، بازم احساس مي كنم حرف ِ بيخودي ِ نصفش ! پاكشون مي كنم ، نسكافه ام يخ كرده ... از نو شروع مي كنم .. . . . . . ساعت از نيمه شب گذشته و بلاخره تموم مي شه ! يه ايميل ِ خالي دارم !!! عكسمو پيوست مي كنم ، تند تند اسم و فاميلمو مي نويسم زيرش ، و نهايتا يه خط توضيح در مورد ِ هدفم ! و طبق عادت هميشگي ام يه لينك از مشخصات خودم مي ذارم ته ايميل ! امضاش رو مي بندم و sent ...
حالا كه به اينجا رسيدم مطمئنم كارم درسته چون بهش فكر كردم ، برا باور كردنش با خودم و عقايدم جنگيدم ! اجبار تو هر چيزي بده ، چه اجبار در قبول ي اجبار ، و چه اجبار در نپذيرفتن ِ اجبار . و من نمي پذيرم هيچ اجباري رو . به قول ِ يه دوستي وقتي پرنده باشي ديگه نمي توني قفس رو باور كني ، حتي اگه عاشق قفست باشي يه روزي مي شكنيشو مي زني بيرون ازش ! 
اجبارتون نمي كنم بقيه اش رو بخونيد ولي بلاجبار مي نويسم :دي به اجبار ِ ذهنم كه هنوز از حركت نيستاده!

91.05.13
بانوي غم
*
بانو نوشت : درگير روزمرگي شدن بد چيزي نيست ! اينكه صبح پاشي و بدوني دقيقا هيچ كاري نداري كه بكني و بايد همون كاراي ديروز و بكني تا خودتو سرگرم كني مث خوندن كتاب ، مث فيلم ديدن ، مث مطالعه و ... و اين دقيقا راهي ِ كه آدماي معمولي مي رن ! قطعا نبايد اين راه رو ادامه بدم !
فردا نوشت : خب از اسمش پيداست امروز نمي تونيد بخونيدش :دي بريد فردا بياييد 
دوست نوشت : بي خبري خوش خبري ...

۱۳۹۱ مرداد ۱۱, چهارشنبه

Burned Candle in The Wind


من معمولا وقتي خيلي خوشحالم  دلم مي خواد دست به كاراي عجيب غريب بزنم ، اين روزا اونقدر همه چي دور و برمون محدود ِ كه نمي شه كاراي خلاقانه ي عجيب كرد ! مثلا اگه پاشي بري زير ِ اين شير هاي بزرگ كه كاميون ها رو باهاش مي شورن همه احتمالا چپ چپ نگات مي كنن ، ولي اين يكي از اون كاراي عجيبي ي كه يه روزي بلاخره انجامش مي دم !
بگذريم داشتم از كار ِ عجيب ِ پس از شادي ِ امروزم حرف مي زدم ، افتادم به جون ِ اتاقم ! با اينكه اوضاعش خيلي بد نبود اما دلم مي گرفت توش! نياز به يه تغيير اساسي دكوراسيون داشت و دقيقا امروز وقتش بود .
تو اين تغييرات معمولا خيلي چيزاي بيخود پيدا مي كنم كه بايد بريزمشون دور ، از كاغذ هاي يادداشت قديمي ام تا جزوه هايي كه ترجيح مي دم ديگه رنگشونو نبينم ! يه سري كتاب هم گذاشتم بدمشون به كتابخونه اي جايي ! يا يه سري سي دي آهنگ ريختم دور ، آهنگ هايي كه بهتره ديگه گوش نكنمشون تا خاطره هاي آدم هاي گذشته ام رو به ياد نياور ، در همين گشت و گذار يه سري خاطره ها و ادم ها هم زنده مي شن كه گاهي خوشحال مي شم از به ياد آوردنشون.... 
همه ي وسايلي كه مي تونست ازت به جا بمونه و منو ياد ِ تو بندازه امروز جمع كردم و گذاشتم توي يه كارتون اما دلم نيومد بذارمشون دم ِ در ! آدما مشكل اصليشون اينه كه هي سعي مي كنن خاطرات و گذشته و آدماشو بريزن دور ، گذاشتمش توي كمد اون جعبه رو ...و شايد بيشتر تقصير خودش بود كه داره فراموش مي شه ، نه اينكه كسي جايگزين بشه ، نه ! چون هيچ وقت كسي و نمي تونم جايگزين ِ گذشته هات كني ولي خب بايد بسپريشون به تاريخ . و من در يكي از روزهاي شاد ِ زندگيم با غباري از اشك اين كار رو بلاخره كردم !
بين اين تغيير دكوراسيون ها ديگه دلم نمي خواد تختم و بچبونم به گوشه ي ديوار و ميز كامپيوتر و بذار يه گوشه ي ديگه و آيينه هم طبق عادت هاي خونه هاي ايراني هر جا كه براش جا بود ! يه تغيير به شدت عجيب دادم ، تختم و گذاشتم وسط ، همه چيو چيدم دورش ! اينجوري انگاري دسترسي ام به همه چي باز مي شه ، هر جور دوس دارم قدم مي زنم بين وسايلم و اين بهترين چيدماني ِ كه تاحالا داشتم يه چيزي كه هيچ وقت نديديش ! و هيچ بويي از تو رو زنده نمي كنه ! و انگاري اين خوبه .
تو اين بهم ريختگي ام تا تغييرات چيزاي جالب تري از خاطره هاي گذشته هم پيدا مي شه كه بي ربط به گذشته نيست ، مث آلبوم تمبر قديمي ِ مامانم ، يا اولين دوربين عكاسي بابام ، يا شايد عكس هايي از دوران كودكي دختر دايي ها و پسر دايي هام كه بين دست و پاي آدم بزرگا مي لولند و در تقلاي گرفتن توپي هستند ، وسط اين ها به يه شمع "1‌" هم برخوردم ! خيلي قديمي بود و زرد شده بود ، يه شمع نيم سوز كه سوالم در مورد اينكه اين چيه با پاسخي عجيب رو به رو شد : " شمع يك سالگيت " ! هر چي فكر كردم كه چه حسي بايد نسبت بهش داشته باشم دقيقا هيچ حسي نداشتم ! تنها چيزي كه به ذهنم خطور كرد اين ِ كه 31 سالگي ام مي تونم دوباره روشنش كنم :) و اون موقع است كه بايد يه حس عجيب داشته باشم نسبت بهش .
 يه كار عجيب غريبي كه دلم مي خواد بكنم تو يه روزي در آينده وقتي خوشحالم اينه كه موهامو آبي كنم ، و مطمئن نيستم در موردش كه اين كار رو خواهم كرد يا نه ، ولي از اون اتفاقاي عجيب ِ متفاوت مي شه كه بايد شهامتشو داشته باشم ! قطعن اگه روزي اين كار رو بكنم  بعدش موهامو به شدت كوتاه مي كنم تا حس ِ لذت ِ متفاوت بودنم كامل بشه.
داشتم فكر مي كردم كاراي عجيب غريب تو زندگيم و ايده ي انجام دادنش روز به روز داره محدود تر مي شه ، شايد چون خيلي كار عجيب غريب انجام دادم ، دو نقطه دي ، ولي اين شكوفه نبايد پژمرده بشه ، بهم ايده بديد اگه فكر عجيبي تو ذهنتونه 

بانوي غم
91.05.11

*
 بانو نوشت :"  آن ِ مني كجـــا روي ... "
سوال نوشت : مي شه يكي از اون كاراي عجيب غريب زندگيم دقيقا وقتي كه شادم اين باشه كه تو كنارم باشي ؟
بلاگ اسپات نوشت : گوگل جان ازت متنفرم :دي دوستان متاسفانه اين سيستم امنيتي ِ گوگل و تغييراتش دامن ِ بلاگ اسپاتي ها رو گرفته و مخاطبان و خوانندگان رو با مشكل رو به رو كرده ! كامنتاتون اكثرا ثبت نمي شه ! وقتي كامنتتونو نمي بينيد يعني ثبت نشده حمل بر بي ادبي نذاريد كه من پاك كرده باشم ، يا محدوديت قائل باشم براي كسي .