۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

اشك هاي بي نشاني



گريه كه كردي
آرام آرام دفتر خاطراتت خيس مي شد.
نقش چكه چكه هاي اشك
يادگاري مي شد بر كاغذهاي كاهي ِ دل ِ من

و حال كه سال هاست مي گذرد از نبود ِ تو اي " او " ي دوست داشتني ِ من ....
نشان اشك هايت را از كاغذ پوسيده مي گيرم.
*
براي " او" نوشت : دلم براي صدايت عجيب تنگ شده .
پي نوشت : تقليد كار ِ بدي ِ مگه نه!؟ پس از من تقليد نكن!
*
بانوي غم
88.10.30

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

خواب مردگان



لالايي مي خواند و من ِ چشم انتظار را به خواب ابدي فرا مي خواند
ترسيدن از ترس نخوابم....! لالايي خواندن كه ترس را فراموش كنم ....ترس مردن.......ترس من اما از نبودن تو بود
تنهاي تنها كه باشم باز يادي با من است ...ياد كسي كه روزي با عشقش دنيا را ترك گفتم
صداي خش خش برگ هايي كه زير پايت ناله مي كردند .... و قتي تركم گفتي......گويي باز براي من لالايي اي بودند كه رفتنت را نبينم.......باز مرا به خواب خواندي
گوري كندند اما ...من بدون قبر اين جا به خواب فرو مي روم
تاريكي از در و ديوار اتاقم توي كاسه ي اندوهم مي چكد
كاسه گويي لبريز شده....و دوباره از ناكجا ، اين قصه ي بي آغاز و بي پايان شروع مي شود
قصه ي مرگ من
كلماتم بغض شدن توي گلوم.....بوي خاك مي دهم ....بوي مرگ
مات مي شوم .....گويي پرتابم مي كنند به دنياي خواب
اما
..............
روي عكس هاي گرد گرفته ي ديوار هاي عشق
پيش قحطي گل هاي پونه
به زير باران بهاري و در تقويم دل وعده داشتيم
اما
مرا خواب امروز با خود خواهد برد
به يادت جرعه اي مي نوشم
و با انعكاس نقره اي چشمانت، چشم مي بندم
جرعه اي از مرگ
......
براي " او " نوشت :
به رسم عاشق كشي آسماني
مرگ مرا در انتهاي نقطه اي قرار دادند ، تا براي رسيدن به آن كلمات را تا به انتها بخوانم
در اين لحظه كلمات به پايان رسيده اند و من خود مرده ام
اما چه بسيار مردگاني كه خود زنده خواهند شد روزي
چه فراوان رفتگاني كه شوق ماندن دارند و مي آيند ....باز خواهند گشت روزي
و چه كسي مي داند
شايد امشب ، شب ِ بيداري من باشد

بانو نوشت : چرا همه چيز هوار شده روي سرم ، چرا اينقدر ياد گذشته مي افتم ، چرا اينقدر دلم مي خواد چشمامو ببندم و ديگه باز نكنم ؟!
دلواپس نوشت : براي پاشويه نگرانم ، مي ترسم ديگه تبم رو پائين نياره پاشويه كردن هم !