امروز یه بارون ِ عجیبی از آسمون می بارید ، تند تر و تند تر می شد مدام ... و من تو خیابون های شهرک ِ غرب گیج می زدم و آدرسی که باید می رفتم رو پیدا نمی کردم ...خیس ِ آب ... با یه دلستر ِ سرد ِ بی طعم و رژ ِ قرمز احساسی که می بود .
وقتی تا دیر ترین ساعتی که می شد بیرون بودم و بلاخره تلفن های مکرر مجبورم کرد بیام خونه با یه دسته گل ِ بزرگ ِ رز و نرگس تو اتاقم مواجه شدم و آشنایی که بیش از هر موقعی غریبه بود برام !
هر چی ساعت می گذشت و حرف های آدم بزرگ ها جدی تر می شد بیشتر یاد ِ روزهای کودکی ام می افتادم ، انگار همین دیروز بود که مادر ِ عروسکی شده بودم که هیچ گاه مو نداشت !
غریبه مرا به خلوتی می خواند و من عروسک ِ خیالی ام رو هر چه محکم تر در دستانم می فشردم ... حرف های تکراری و ابراز علاقه های یکنواخت ... ! و من و عروسک ِ خیالی ام که در خیالمان در گردش بودیم .
خانه از حضور ِ آشنایش خالی می شود و من در حال شستن ِ خیالاتم فنجان های قهوه در حال خیس خوردن !
حضور ِ غریبه ات برایم آشنا تر است ...
16 آذر 91
بانوی غم
photo by Me
*
بانو نوشت : اصلن احساس ِ لذت بخشی نیست این امــر ِ به ظاهر خیر !
برای دشمن نوشت : من که شما رو دشمن نمی دونستم ، امضا از روز ِ اول شدم دشمنتون ! از روز ِ اول نگاهی بهم کردید که انگاری جذامی ای فراری ام !!! هر چند جذامی بودن شرف داره به هزار هزار بیماری ِ روحی که خیلی هاتون دارید ! مطمئنم می دونید دقیقا با شمام ! اون چیزی که من و از پا در می اره اون چیزی نیست که دارید می رید سمتش ... ریشه ها به چیز ِ دیگه است !!! انسانیت چیز ِ خوبی است !
گنگ نوشت : به زودی می نویسمش ...