۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

سيوليشه



كبوتر كوچكي امشب كنار پنجره نك مي زد به شيشه ي دلم
باران شبانگاه را دلنواز مي كرد
نم نم مي باريد
و زير بارش دلنواز باران يكنواخت به شيشه مي كوبيد
چشمانش در اتاقم به دنبال چيزي مي گشت
گويي يادگاري جا گذاشته و رفته
و حال براي يافتنش بازگشته
پنجره را برايش گشودم
آرام خود را به داخل اتاقم كشيد
اما گويي گمشده اش را نيافت جايي
جز در چشمان من!
چه چيز خيره اش كرده بود تا انتهاي نگاهم؟
غمم ؟
رويايي شايد .....
بانوي غم
88.04.19
*
نام برگرفته از شعر نيما يوشيج

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

سياه مشق نام تو


دلم عجيب براي نوشتن تنگ شده است
اما بهانه اي نمي بيند قلمم
پر جوهر باز بدون حرفي بر كاغذ نقش يك سياه مشق مي زند
سياه مشق نام تو
پرسه ي جوهري بر كاغذ عريان دلم اين شب آرام آرام چشمانم را تر مي كند
اي كاش آغوشت روزي ...لحظه اي ....دقيقه اي .....مال ِ ..... نه! اشتباه جوهر چكيد انگار....
باز در ميان واژگان خطاطي شده ي غريب و بيگانه گمنام مي شود نام ِ من
كَم كَمك اين ترانه غرق مي شود ...دانه دانه
نقطه مي چينم ، تا راه بازگشت به تو هميشه برايم باز باشد
اما در اين سياه مشق حتي نقطه ها را هم پيدا نمي كنم
سياه مشق تنها سياه مشق است
انگار حتي ارزش نقل قول هم ندارد
س ي ا ه
نقش نام تو بر كاغذ دلم
گاهي حتي نامت
سياه مي كند نقش سفيد كاغذ دلم را
اما اين قلم هنوز پر جوهر
سياه مي كند
با نام تو
ذهن من را
بانوي غم
(spring 88)

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

ترانه ام بوي نان نمي دهد


بوي گرم نان تازه خريده ي پدر مرا از اتاق كوچكم بيرون مي كشد
همه ي فضاي آشپزخانه را پر كرده نفس زندگي
صداي قل قل سماور ضرب آهنگ مي زند
انگار نام " تو" را با آوا مي خواند
مي گويد بيا در كنار بخار تنفس پر تلاطم من سكني گزين
مزه ي شور پنير و تلخي قهوه ام اين بار دلچسب تر است چون
" تو با مني "
تو مي پنداري جريان دارد حيات در بودنم
پدرم
مادرم
"تو"
دفتر خاطراتم
آلبوم هاي پر عكسم
قانون شكني هايم
دست نبشته هايم
فرقي نمي كند
وابستگي ، وابستگي است....دل تنگي مي آورد
باز سر ميز من به رويا فرو رفته ام
انگار باز پرت شدم به همان اتاق كوچك و تاريكم
باز "تو" در كنارم نيستي و
باز اشك هايم جاري است
زمان ....
ديرم شده
بيش از حد در روياهايم پرسه زدم انگار
و اين صداي مادر است كه مي گويد :" باز گريه !!!!"
بانوي غم
88.05.22

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

نفس كشيدن ممنوع


وقتي بالاي سرت پچ پچ مي كنند
مجبورت مي كنند روي تختي دراز بكشي
ماده ي بي هوشي در ميان رگ هايت تزريق مي شود
ميان خونت حسش مي كني......جاري مي شود....سرد در گرماي حياتت
آخرين صداهايي است كه مي شنوي
و كرخت .....بي حس .....بي حركت
و در نهايت بي هوش
درد ندارد ....اما با هر تكاني كه مي خوري ، خاطره اي دردناك تداعي مي شود
چراغي شش لامپ را مستقيم توي صورتت روشن مي كنند....كور مي شوي گويي
نمي داني چرا ياد لبخند شيرينش ناگهان جرقه زد
ياد آن عطر بوسه هاي پر مهرش بر گونه هايت
دلخوري ، كه چرا بيشتر از آن به يادشان نيفتادي
حس مي كني جلوي چشمانت را برفك گرفته....طعم قهوه ي تلخي كه هفته ها پيش نوشيدي اين بار تلخ تر مي شود...
و خلاء اي عجيب
گويي دوران بي هوشي به پايان رسيده
.....تو زنده مانده اي
اما
نه ....صدايي مي گويد :" نفس نكش ....صداي نفست مرا آزرده مي كند."
تصميمت را مي گيري
دوران بي هوشي انتخاب تو خواهد بود
.
مي ميري
بانوي غم
88.05.18

۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

غريبه ي آشنا




امروز فهميدم آنقدر بي ارزشي كه ديگر نبايد دوستت بدارم
امروز فهميدم آنقدر از من دوري كه ديگر نبايد سراغ دستانت را بگيرم
امروز فهميدم از رهگذرهايي كه هر روز بي مهابا از كنارم مي گذرند ،
و گاهي تنه اي مي زنند نيز ، غريبه تري
چقدر غريبي با من اي آشناي غريبه
امروز فهميدم
سالي است كه براي هيچ ، قلبم تپيدن سر گرفته . . .
و امروز فهميدم چه بي دليل عاشقت شدم
" هنوز هم غريب ترين چهره ، چهره اي است كه در آئينه مي بينم ."
*
بانوي غم
88.05.08
00:47 A.M