۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه

تجویز



تجويز دكتر براي درد هايم
.


.
از تو خواندن 
از تو نوشتن

از تو  بوسیدن

.
تو را نديدن
...
• بانو ی غم •

مهر 91 


۱۳۹۱ مهر ۵, چهارشنبه

اینگونه بخوان


ساعت خبر از نیمه شبی می دهد که من همچنان بیدارم 
مانیتور را نگاه می کنم 
 میان فایل ها و یادداشت هایم 
چهره ی مردی است که بی گمان عاشقش شده ام
وقتی از روزنه ی کوچک لنز دوربین ثبتش می کردم .
91.07.06
بانوی غم
***
بانو نوشت : با سوء تفاهم بخوانید !
photo by © Sahar Mansuri 

۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

مستی ِ اپیزودیک


اپیزود اول :
من نمی تونم وبلاگم رو باز کنم و لیوان ِ چایی ام رو بذارم کنار ِ دستم و سیگارمو روشن کنم و تکیه بدم به بالشتم و بگم خب وبلاگ می خواهم بنویسم ! چون دقیقا در این صورت باید صفحه ی خالی شـــیـــر کنم ، باید وسط شلوغ پلوغی هام ، وسط مرتب کردن هام ، وسط درس خوندنم ، وسط بدو بدو تو راهرو های دانشکده برای برگزاری یه برنامه ی ساده یهو یه موضوع بیفته تو مغزم و مجبورم کنه بدو بدو یه جا بنویسمش ! بارها شده به حافظه ام اعتماد کردم  و گفتم خب یادم می مونه دیکه بعدا می نویسمش ! اما بعدن ی وجود نداره ، امشب یه پسر بچه ی فسقلی ازم خواست بنویسم ! خب واقعا نمی شه ! چون وسط شلوغ پلوغی نیستم !نتیجه اش می شه گپ و گفت ... تته پته ... مث قدیما ....
اپیزود دوم :
خوندن وبلاگ ِ دوستات کلن یه عالمی داره ، اونم یه دوست ِ مجازی ِ قدیمی ، داشتم درمه رو می خوندم ، آخرین پستش دقیقا حرف ِ منه .. وقتی بی نام و نشان می نویسی نوع نوشتنت فرق می کنه ! ولی با وجود ِ این بی نام و نشان بودن ها گاهی دلم می خواد شناس باشم و بنویسم ، که آدم های اطرافم یه چیزایی رو از ته نوشته هام بفهمن . ... امیدوارم فقط برداشت اشتباه نکنن ! 
اپیزود سوم :
این نمایشنامه ی " داستان خرس های پاندا به روایت ساکسیفونیستی که دوست دختری در فرانکفورت داشت " به دلایلی امشب یهو یادآوری شد برام ، " قبول نیست،آخه من برات آراگون خوندم ، روی پیراهنت بالا آوردم!" کاش می شد به همین راحتی بود ، به راحتی ِ یک مستی ِ شبانه و خوندن ِ آواز و ساکسیفون زدن ، به سادگی ِ بودن با تو فقط برای یک شب ...  بگو آ ... آاااا ای به اندازه ی تمام ِ واژگان معنا دار ِ دنیا ...
اپیزود چهارم :
هر کس برای بیان احساساتش راه ِ خاص ِ خودشو داره ، من معمولا می گم ، یا با نگاه ، یا با شوخی هام یا خیلی رک می گم ... این بیان احساسات ها رو نادیده باید گرفت ، یه دوست ِ خوب دارم می گه آدم ها برات " لحظه " باشن ، هر چند نمی تونم ولی نوع ابراز ِ احساساتم همینی باید بشه که این رفیقم می گه !
به هر حال بیان ِ احساسات امشب در من شکوفا کرده و نمی دونم باید دقیقا چه طوری به این همه آدم که یک جا دلم برای حرص خوردن بینشون تنگ شده بیان احساسات کنم، دلم می خواست می شد یه دقیقه سوار هواپیما بشم و برگردم اونجا پیششون و دوباره برگردم اینجا ... خلاصه برای کنترل این دلتنگی یه راه فقط بلدم ، اونم دیدن ِ عکساشونه ، خیلی هاشو چاپ کردم و با خودم آواردم اینجا ولی اونقدری نیست که سیراب بشم ، ته چمدون دنبال ِ هارد اکسترنالم گشتم و بلاخره پیداش کردم ، حالا با وسواس و البته چشمانی که نمی دونم چرا باز خیس شدند عکساشونو جدا می کنم و می چینم روی صفحه ی مانیتورم .... امشب چه شبی خواهد بود .... من باز در بین کسانی هستم که امشب دلم می خواست باشم ... فردا صب هر کدام که صفحه ی فیس بوکشان را باز کنند با عکسی مواجه می شوند که من بر دیوارشان چسباندم و رفتـــــ ـــم ...
اپیزود ِ آخر ِ امشب : 
کلن این اپیزود نویسی های من هم اپیدمی شده ها ، خودم دست کشیدم از نوشتنش به خاطر توصیه ی یه دوست ، حالا می بینم خیلی از دوستام شروع کردن ، هر چند خودم نمی نویسم دیگه ولی این کار رو دوست دارم و خیلی دوست داشتم ادامه اش بدم ، اما ... حالا بین این دو دلی نوشتن و ننوشتنش بعضی ها مسیج می زنن بنویس اپیزود :)) داشتم فکر می کردم اره دیگه خوبه بنویسم سوژه بشه برای حرفای در گوشی ِ شما ... :|

۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

بی خانمان


امروز تنها درخیابان ِ خالی از تو
آن قدر خالی که بارها و بارها گفتم désolé
به مردمانی که تنه زنان از کنارم رد می شوند
و کلیشه وار در انتظار دیدنت در میانشان .... !
بلوز ِ چهارخانه ات را تن کن در شعر ِ بعدی ام
برای ِ من ِ بی خانه
بانوی غم
1391.06.31
*
بانو نوشت : Relationship Status ~ Waiting
چیزهای کوچک : صدایت کنم و بگویی " جانم ".
گوش بده : این روزها ... با این موسیقی 

۱۳۹۱ شهریور ۳۰, پنجشنبه

عالمی به نام غربت


طبق عادت ِ این روزا تو عالمی که بهش می گین غربت ، شب ها بعد خوابیدن ِ همه ، می شینم پای شستن ظرف ها و همینجوری فکر هم می کنم ، اگه تو اینجا بودی می اومدی و کنارم می نشستی و باهام حرف می زدی و این کار ِ کسل کننده ی شستن ظرف ها دیگه اینقدر کسل کننده نبود دقیقا وقتی که منو بغل می کردی و می خواستی دست از شستن بردارم ...
بعد شستن ظرف و تمیز کرد ِ خونه ، رفتم لب ِ بالکن و یه سیگار روشن کردم و به صدای آژیر ها و صدای ِ بلند دیسکو ها و  قهقهه های بلند دخترکان و پسران جوان ِ سیاه پوست گوش دادم و در بین این هیاهو دنبال ِ صدای سکوت شب ِ عالمی بودم که بهش می گین غربت .
اونقدر تو بالکن وایسادم تا هوای سرد منو وادار به رفتن توی خونه کنه ، نگران از تلفن های زنگ نزده ات ، و پیام هایی که نفرستادی ، نشستم پای لپ تاپ و قهوه ام که حالا یخ زده بود و  یهو سر کشیدم ... با صدای یه موسیقی ِ سرم و گذاشتم روی بالشت و .... سعی کردم فکر نکنم ....  اما یه بارم نشد سرتو بذاری رو بالشتت تو عالمی که بهش می گن غربت و فکر و خیال نکنی .
 شب هم تموم شد و امروز تو عالمی که بهش می گید غربت دیر تر از همیشه شروع می شه ، حتی حوصله ی صدای ِ قهوه جوش رو هم ندارم ، لیوان شیرسردم رو بر می دارم و اسپرسو رو توش خالی می کنم و سعی می کنم حلش کنم ! با بی حوصلگی تموم سر می کشمش ! اگه اینجا بودی حتما قهوه ام رو گرم می کردی و موهامو می بافتی و آرومم می کردی .. .. ..
درست تو عالمی که بهش می گن غربت اون حسی و دارم که غربت داره !
بانوی غم
91.06.30
*
بانو نوشت : گاهی وقتا آدم ها یه جوری معرفتشونو ثابت می کنن ، که مدعیان رفاقت باید برن یه فکری به حال خودشون بکنن.
تذکر برای بانو  : Stop Expecting ...

۱۳۹۱ شهریور ۲۵, شنبه

هم خانه


امروز وقتی همه سر گرم کارای خودشون بودن و هوا بارونی بود ، آروم از توی بالکن زدم بیرون ، هیچ کس حتی نبودنم رو حس نکرد ، از لبه ی کناری ساختمون آروم آروم سعی کردم خودمو از خونه دور کنم ....
هوای ِ سرد و  بارون ِ تند و نبودنت که منو به سمت سقوط می کشید
بارون تند تر و تند تر شد , من رو به سمت ِ تو می کشوند ...
اومدم توی ِ خونه ای که مال ِ من نبود از بالکن همون پنجره ای که رفتنم رو کسی نفهمید .
هرم هوای ِ گرم ِ اتاق و صدای تند ِ بارون و نبودنت که منو به سمت سقوط می کشید
کنار ِ دست نوشته هایی که به دیوار چسبونده شده بود و لیوان چای ِ نیم خورده و خاکستر های سیگار ِ مانده روی میز ، اتاقی که اونقدر به هم ریخته اس که حس می کنم تو یه جایی اون وسط شلوغی ها پنهان شدی ...
و این جاست که تصمیم می گیرم برای بودنت همه ی این اتاق شلوغ رو مرتب کنم .
صدای ِ ساعت و گرد ِ خستگی ، گذر ِ زمانی و نشون می ده که برای یافتنت اتاق رو زیر و رو کردم
اتاق ِ مرتب شده و صدای سوت ِ کتری برقی و خستگی های من و نبودنت که منو به سمت سقوط می کشید
و صدای چرخاندن کلید و باز شدن در
.
.
.
امروز درست 8 سال ِ که هم خانه ی مردی شده ام که وقتی خانه رو ترک می کنه برای یافتنت تمام وسایلش رو از نو در کمد می چینم و باز
من  و جست و جوهای بی سرانجام و نبودنت که منو به سمت سقوط می کشید ...
...
بانوی غم
91.06.26
*
بانو نوشت : بعضی از آدما یه کارایی می کنن تو زندگیت که حس ِ زنده بودن بهم می دن ...مرسی .. امشب کاری کردی که حس کنم به اندازه ی 4-5 سال جوون شدم ...
در سفر نوشت : هر چند سفر همیشه دلتنگی های مخصوص به خودش رو داره ، اما احساس می کنم باید اونقدر دور بشم و دلتنگ که دلیلی برای بودن در کنار بعضی آدما پیدا بشه ....
تذکر نوشت : این نوشته ها کاملا انتزاعی ِ ، لطفا در پی یافتن مخاطب ِ " تو " های من نباشید ، این چیزا از سن و سال ِ من گذشته 

۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه

کــابوس


پرواز برام يه كابوس ِ اما اين اولين باري ِ كه دارم ثانيه شماري مي كنم براي خوابيدن و ديدن ِ اين كابوس . كابوسي درست مث وقتي حرفاتو كه اونقدر غريبه اند مي شنونم ...كابوسي درست مث حسي كه الان دارم...
آخرین باری که صداتو شنیدم ، دیگه اون صدای همیشگی نبودم که همیشه دوستش داشتم ، انگار یه چیزی ته صدات شکسته ...
اینجا تنها بی صدات نشسته ام و دارم تلخ ترین شراب دنیا رو می نوشتم ، و گرم ترین هوای دنیا توی ریه هام یخ زدند و باز کابوس ِ تو رو می بینم ...
امشب آخرین نامه مونو باز می کنم و زیر پل راه می رم و بلند بلند می خونمش ، اونقدر بلند که آدما با نگاه چپ چپ ازم دور می شن . حالا که همه رفتن می تونی از پشت اون سایه های ترسناک بیایی بیرون ، اینجا کسی نیست که ازش بترسی ...  انگشتامو تو انگشتات گره نمی کنم که بترسی از بودن . نگاهمو به نگاهت خیره نمی کنم که بترسی از بودن ... تو هم مث من زده به سرت ! من از نبودنت کابوس می بینم و تو از بودنم .
بانوی غم
91.06.20
*
بانو نوشت : خیلی دلم می خواد طولانی بنویسم اما نگاری نمی شه .. انگار یه چیزی بهم می گه هـــیـــس !
خوشحال نوشت : هیچ چیز بهتر از این نمی تونه باشه که تنها دور از وطن با صدای ِ شاعر محبوبت از خواب بیدار شی ، مرسی حامد عسکری عزیز 
برای پسر نوشت : بچه ی خوبی باش لطفا :)
برای تو نوشت : .... نمی نویسم این دفعه چیزی برات ! 

۱۳۹۱ شهریور ۱۵, چهارشنبه

صدای خنده ات



خیلی عجیب تر از اونی که فکر می کردم شروع شد ، بدون اینکه وقت بشه احتی وقت خداحافظی پیدا کنیم ، ازت جدا شدم ، حتی وقت نشد درست و حسابی ببینمت ، مث یه طلسم دور افتادیم از هم .
خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم پانزدهم شد و وقت رفتن ، همون پانزده امی که یه روزایی برای اومدنش ثانیه شماری می کردم امروز آرزو می کردم اصلا نیاد . از اون روزاست که دلم می خواد برم تو اتاقم ، موزیک و زیاد کنم و با تک ضرب های گیتار الکترونیک پاسپورت و بلیط و پاره کنم و چمدون و از پنجره پرت کنم پایین .
من ، با یه گوشی موبایل نیمه خواب که منتظر آخرین حرفات شد ... هر چند سکوت رو ترجیح دادی ، صدای خنده ات وقتی درست چند ساعت قبل رفتن به فرودگاه تو همین گوشی تلفن پیچید منو برد به روزای خوبی که می شد داشت و نساختیم ... 
اضافه بار ، خستگی ، چمدون های سنگین ، سینه ای که  یه حفره توش خالی می شه از دلتنگی ، دلهره ی نداشتنت ، راهرو های طولانی تا رفتن به تمام ِ بودنت ، صدای ِ بلند ِ دور شدن ، ترس از سقوط ، زنگی که به صدا در نیومد و  ... پرواز ... خداحافظی با صدای خنده ات در ساعات آخر و سوالی که پرسیدی :
- " سارا چرا صدات اینجوری ِ ؟"
+  " هیچی نیست ، فقط خسته ام ... یه کم گریه باید .... "
آخرین س م س ها از یه دوست و شوخی هاش که تلاش می کنه شاید منو بخندونه و صدای خنده ی تو ... و تمام .
الان که دارم می نویسم تو هواپیما نشستم و به یه موزیک ِ متفاوت گوش می دم bear .... mikis theodor و یه بچه ی کوچولو سرشو گذاشته بود روی شونه ام اما الان تقریبا روی لپ تاپ ولو شده و آب دهنش آویزون شده و خوابش برده ، مامانش هم داره تو راهرو های هواپیما راه می ره بی هدف ، نمی دونم چرا ! عکسایی که روز آخر چاپ کردم رو نگاه می کنم اما باز انگار نه انگار که این بغض می خواد بشکنه ، گلو درد گرفتم . نمی دونم از دوری صدای خنده هات ِ یا تغییر آب و هوا و یا ... ب  غ  ض
***
بیش از سه ساعت تو فرودگاه استانبول معطل شدم ، خسته روی زمین ولو شدم چون همه ی صندلی ها پر شده ، لپ تاپ و باز کردم و می نویسم ، نه اینکه از کاغذ و خودکار فراری باشم نه ، چون همه رو فرستادن تو قسمت بار ، دلم می خواست برم بگم ببخشید مستر می شه یه دقیقه چمدون منو در بیارید می خوام یه ورق کاغذ از دفتری که تازه برام خریدند بکنم و روش بنویسم چقدر دلم برای صدای خنده اش تنگ شده و بذار بمونه تو سالن بزرگ ِ این فرودگاه لعنتی ، شاید یه روزی گذرش به اینجا بیفته و بفهمه چقدر دلم .... 
بلاخره دارم از این فرودگاه لعنتی می رم ، بعد ِ سه تا لیوان قهوه ی تلخ ، چیزی که وقتی مغزم پره فقط این فنجون هاست که باعث می شه از چرندیات نوشتن نجات پیدا کنم هر چند انگار فایده نداشته و من همچنان دارم روی کیبورد قدم می زنم . این فرودگاه رو درست وقتی ترک می کنم که با یه آفریقایی آشنا شدم و متاسفانه مقسد ش به سمت ناکجاآبادی ِ که اسمش رو هم تا حالا نشنیدم !
***
اینجا ژنو ... و من از اینکه تو این پرواز فقط به مانیتور ِ خالی جلوم نگاه کردم اصلن پشیمون نیستم ، چون هر چند برای خیلی ها یه مانیتور خالی ِ برای من یه تصویر نا مفهوم از چشمانت ِ وقتی که می خندی ....
بانوی غم
91.06.15
*
Insomnia: دو شب بیخوابی ...تا کی دووم می آرم  …
برای خنده هایت : اینکه درست چند ساعت قبل رفتنم صدای خنده ات از این گوشی تلفن ِ نیمه خواب پخش بشه می تونه بشه یه دلیل برای تحمل کردن دوریت ....
برای پسرم نوشت : مامان رفته مسافرت ، اگه با دوستات قراره از خونه مراقبت کنی ، خوب مراقبت کن J))))