۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

خيال رويايي


بازيچه ي دستان خيالت مي شوم

روزكي است مرگ نزديك است

من مرده ام ....مرده ي تو

برايم فاتحه اي بخوان..................................

شاهرگ روياهايم را كه دنبال كنند

تو را در انتهاي آفتاب يخ زده ي رگ هايم خزيده مي يابند

تن پوش حريري بر تن

امشب ميهمان روياهايم شدم................................

ثانيه به ثانيه همه ي خيال هايم را در قاب مي كشم

بدان دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي

چه دانم ها بسيار است

ليكن من نمي دانم

نمي دانم

من نمي دانم كه تو نمي داني كه من دوستت دارم

و صد افسوس

در يك غريو تندر باراني

فرياد خيال بر مي آورم

اي جان

بدان

بخوان

از برق چشمانم

معناي سكوت را

بانوي غم

88.04.02

شبم از نيمه گذشت

۴ نظر:

  1. وای دوستم! این یکی رو خییییییلی دوست دارم!

    پاسخ دادنحذف
  2. الان فقط دارم به این فکر می کنم که این همه تصاویری که نوشته ای و این همه خیال پردازی که کرده ای چطور طاقت آوردند (چه می دانم) چند روز یا چند لحظه بمانند در ذهنت.
    این حجم خیال، این قدر شاعرانگی آدم را می ترساند گاهی.

    پاسخ دادنحذف
  3. تو که رنگ هایت اینهمه بیرنگ ست

    دوستت داشته باشم?
    خوابت را ببینم؟


    ..

    پاسخ دادنحذف
  4. آقرین سارا

    نوشته هات یکی از یکی بهتر

    ..
    میدونی نوشته هات خیلی عوض شده؟

    :)

    پاسخ دادنحذف