۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

قاب خالي


امروز با قلمي كم جوهر تر از هميشه حسي ابريشمي را بر روي كاغذي خشك به نگارش وا مي دارم

بگو كجاست جواب سوالاتم

من مي پرسم

و تو پاسخ گو!.....پاسخ

كجاست شيشه ي زنگارزده ي آئينه ات؟

كجاست بال هاي شكسته ام؟

قاصدك به كجا رفته با باد؟

مي دانم كه همچون روزهاي بي خاطره ام پاسخ سوالاتم را نمي دهي

اين ها همه آثاري است از روايتي به نام گريز....گريز از حسي شيشه اي كه با سنگي به يغما مي رود

اين پنجه ي كشيده به ديوار زندگي ردي جز خون نخواهد داشت

خشمي كه از خودخوري خود دارم آرام نمي شود

اين قلب سر به زير غرقاب به خون شده

و

صندوق كوچك ذهنم به سادگي

لبريز مي شود از بوي خاطرات حضور تو

وقتي كه در نگاه خسته ي من قاب مي شوي

عكسي شبيه چهره ي كسي بود كه با سكوتش شيفته ساخت

و اينك تصميم دارد قاب خالي كند

قاب عكسم بي تو خالي خواهد ماند
خود اين را مي داني

بانوي غم

88.04.080

1:03 A.M

دور شو از من


دور شو از من
چشمانم را مي سوزاند نگاه بي احساست
دستانم را رها كن
سردي اش خون را در رگ هايم منجمد مي كند
صداي قدم هايت مرا آزرده مي كند
نزديك من مشو
بي وفايي گناهي نا بخشودني است
اما اين بار من تو را مي بخشم
شايد من بي وفاي ، وفاداري خودم بودم

شايد راستگويي هاي روزگار به دروغ بيانجامد

شايد من باعث سكوتت شدم

اين بار

نگو........

نگو..........................

كه من مقــــــــــصر بودم

اما


شايد بودم


بانوي غم

88.04.07

فرشته ي بي بال



فرشته با بال شكسته راه خانه در پيش گرفت
دلتنگي اين بار دلتنگ ترش كرده بود
بال هايي داشت براي پرواز تا به او
او بال هايش اين روز ، اين بار ، اين لحظه
گم شده
در ميان ياد هاي گذشته .....
...درميان ديدگان او
فرشته ي كوچك غم مخور
بي بال هم روزكي را مي توان سر كرد.....
اما پرواز تا به او امكان ناپذير خواهد بود
اين را بايد درك كني
اما من با چشم دل پرواز از سر مي گيرم
با رويا قدم مي زنم
و
با قلمم اشك مي ريزم
و اما
در سكوتت خواهم مرد
بانوي غم
88.04.06

۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه

تنهايي هديه اي است از سوي تو



باز ابهامي از سكوت در برق چشمانش مرا ديوانه كرد
غم هايم كم بود ، غم تنهايي و سردي سكوت وهم انگيزش نيز اضافه شد
التهاب پنجره هاي لرزان
پر پر شدن گل هاي اقاقي
دلتنگم مي كرد
نبودن دستانت دلتنگ ترم مي كند
اي كاش براي بار آخر نيز دستانم را مي فشردي
و
بار دگر بود كه عشق را از چشمانت بخوانم
كاش تو حداقل تنهايي را هديه نمي كردي در شب ميلاد غم هايم
اما تو نيز دلتنگ مباش
من همچنان مي خواهم عشقي نا پيدا را آشكار كنم
و
تو همچنان حاشا كن
بانوي غم
88.04.05
11:57 p.m

گم گشته شو


در ميان واژگان كورم تو را گم كرده ام
اي كاش هميشه گمشده بماني
تا به ابد
من دستانم را روزي براي حضورت گشوده بودم
اما اينك تصميم دارم در آغوش باد به پرواز روياهاي دست نيافتني روزگار سر كنم
تو نيز
تنهايم بگذار
همچون همه

بانوي غم
88.04.04

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

خيال رويايي


بازيچه ي دستان خيالت مي شوم

روزكي است مرگ نزديك است

من مرده ام ....مرده ي تو

برايم فاتحه اي بخوان..................................

شاهرگ روياهايم را كه دنبال كنند

تو را در انتهاي آفتاب يخ زده ي رگ هايم خزيده مي يابند

تن پوش حريري بر تن

امشب ميهمان روياهايم شدم................................

ثانيه به ثانيه همه ي خيال هايم را در قاب مي كشم

بدان دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي

چه دانم ها بسيار است

ليكن من نمي دانم

نمي دانم

من نمي دانم كه تو نمي داني كه من دوستت دارم

و صد افسوس

در يك غريو تندر باراني

فرياد خيال بر مي آورم

اي جان

بدان

بخوان

از برق چشمانم

معناي سكوت را

بانوي غم

88.04.02

شبم از نيمه گذشت

۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

تشويش

قصه، قصه ي دلهره است
و
نگاهي مضطرب
نگاهي طوفاني
قصه، قصه ي تشويش است
و پريشاني
يادت كه هست روزي كودكانه دستانم را فشردي
و آغوش برايم گشودي؟
بانوي غم
88.03.31

۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

قلم نوشته


باز مداد سياهم بر كاغذ غلطيد
باز تپش كلمات را در ذهنم حس مي كنم
اين بار نيمه شب كلمه اي مرا از خواب به بيداري كشانده تا نگاشته شود
امشب كلمه اي لق زنان از فراسوي حروف در ذهنم سقوط كرد
خودم صداي افتادنش را شنيدم
لاجرم بايد مي مْرد .....اما تو گويي تك نفسي آمدي دارد.
باز از براي تو مي نويسم
سكوت مي كني دوباره
بانوي غم
88.03.30

۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

دلقك گريان


گريه ي لرزاني از پس چهره ي دلقك نقاشي اين روزهايم جاري است
گريه از سر شوق است يا غم! نمي دانم!
گريه ،گريـــــــــــه است.....اشك، اشك....و خون ..............خون
تك پا كه روي بند آكروبات مي رفتي
درد گريه ات بيشتر مي شد مي دانم
درد تنهايي در اوج براي خنده ي مبهم حضار
دلقك نقاشي ام گريان اشت
پ .ن : گويي من اگر نقاش باشم ....دلقكم خنده را فراموش مي كند
بانوي غم
88.03.28

۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

شاعر به روال مردم كوچه نزيست......از گريه زبان گزيد ودرخنده گريست

شاعر تو كجايي ...شعر خونين مرا معنا كن
آواي پر از ناله ي من
خبر از دلهره ي باراني است كه تو گويي كم و زود ...... مي آيي
بانوي غم
88.03.27