۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

پ ت ر س



شب از نيمه گذشت همچون ماه كه به نيمه رسيد
من گرگينه مي شم و سر مي گذارم به دور
به پشت ماه شب پانزدهم
وقتي بازگشتم
من آدم بودم و تو گرگينه
شب به پانزده مي رسد
*
بانو نوشت : پترس
سارا نوشت : امشب شب روزهاي خوبه

خ بزرگمهر ، ساعت ३:15

مهره ها را از نو چيديم
خاك گرفته ...از ميان ته خاطرات مانده در صندوق چه ي تنهاي گذشته
بازي را از سر گرفتيم از همان جا كه رها شده بود
تو مي نوشتي
و من پاسخ مي دادم
در خانه اي به وسعت حياط دانشكده اي
و باليني مثال جوهر قلمي خراشيده در پائيزي ترين روز زندگي
دود محو شده ي سيگار و ....
باز هم بازي را فراموش كرده
جاي بوسه ام بر لبانت جا ماند و تو از من دور شدي و رفتي تا در خيابان بزرگمهر قدم زنان بروي تا به ساعت 3:15 برسي
*
بانو نوشت : گاهي گذشته ام عذاب وجوانم را بيشتر مي كند ، مرا همچون نامه اي پاره كن
چرا نوشت : من براش گريه آورم ؟!؟! چرا ؟:((
سارا نوشت : پاكت و سيگارم را دوست داشتم دست نبشته هاي يك منت از من گرفتش