۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

كلاف ذهنم


ذهنم مشوش است ، همچون كلافي پيچ در پيچ
كلافي رنگي ....
و شايد
همچون كلاف زيباي لبخند تو ...
صندلي را كنار پنجره ي ايوان مي گذارم و تا به صبح خنده هايت را مي بافم
زندگي ام جاده اي است تنگ و نمناك از انتظار
يا گلوله اي كاموايي آماده ي بافتن ...
نمي دانم
اما تنها آن را مي دانم در انتهاي آن جاده حسي است كه حين بافتن لبخند هايت قلبم را مي لرزاند.
همينك انتهاي رج هايم بي تو مانده ام
انگار حضورت را ....خنده هايت را....دستانت را فرياد مي كند
*
بانوي غم
88.06.30
01:03 A.M

۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

دلت را مسواك بزن

ليوان آبي را بردار
مسواك كوچك را هم فراموش مكن
امشب يك درس مرور مي كنيم ....چگونه دندان هايي تميز داشته باشيم
. .. .
ليوان آبي را بردار
مسواك كوچك را هم فراموش مكن
اين بار من درسي نمي دهم ....تو خود يادم دادي كه فراموشت كنم
دلم را بايد از وجودت پاك كنم
دلم را مسواك خواهم زد امشب
پاك مي شود دلم ....سفيد و براق! شايد
اما يادم مي آيد امشب نه ليوان آب همراه داشتم نه مسواكي
و تو همچنان اينجايي
*
بانوي غم

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

رسم فراموشي


مي دانم حرف هايم را نمي خواني
مي دانم نامه هاي پست شده دير مي رسند
حتي ديرتر از صداي باد در ميان مزار من
اين نامه براي تو نيست چون تو ان را نمي خواني....
نامه را اينگونه آغاز مي كنم اين بار
اي سكوت تو بخوان نامه ام را
در ميان هوهوي باد و زمزمه ي جيرجيركها بخوان
در تبسم مهتاب و چرخ نسيم بخوان
نامه را با نامي آغاز مي كنم كه بي شك برايت آشناست
با نام تو
.....با سكوت
اما نامه را براي تو به پايان نمي رسانم.....
براي خودم هم .......!
چون ماه هاست تمام شده ام
نامه را با نام "ف ر ا م و ش ي " به اتمام مي رسانم
روزگاري است فراموشي شده عادت من و او و ....ما آدم ها!
تكليف فرشته هايي چون تو را نمي دانم! شما هم فراموش مي كنيد انگار....
*
بانوي غم
88.04.18

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

چتر ، باران و تو ....


آسمان را مرور نمي كنم
سال هاست گردش ابرهايش را از بر شده ام
ساعت مي نوازد......خبر از آمدني مي دهد
روزنامه ها هم امروز نوشته اند ....
نوشته اند كه باران مي بارد
باران كه بيايد همه ي خواب هايم خيس مي شود
روياي نيمه خيسي از تو
و مردمان بي چتر دوان دوان مي رقصند در زير نوازش يكنواخت قطره ها
كودكي ديروز مي نوشت در مشق هايش :" بابا در باران مي ايد."
انگار او هم از بارش باران نويد مي داد .....
هنوز خيس بارانند خواب هاي پريشانم....
و در اين بعد از ظهر شهريوري افكارم را پهن كرده ام تا خشك شوند...
حالا كه خيس خيسم ، تو را نمي يابم در كنارم تا مرهمي باشي بر اي خيس خوردن ذهنم
آفتاب مي تابد
اي كاش باور مي كردي
گفته بودم :" مثل چتر مباش كه وقتي باران بند آمد ..فراموشم كني ."
بانوي غم
88.06.012

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

لبخند



اي خلاصه ي خوبي هايم
لبخندي زدي
نيم نگاهي كردي
و
آرام سر تكان دادي
نمي دانم نشان تائيد بود يا تكذيب
نمي دانم خنده ات از سر شوق بود يا خشم
اما
نگاهت بي سبب بي معنا بود
*
بانوي غم
88.04.10