۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

شــــــــکســـــــ ت



گاه چنان دلم میگیرد که تاب و توان فریاد هم ندارم ...
گاه چنان آرزوی مرگ می کنم که فرصت لحظه ای نفس کشیدن را نیز می خواهم از خود بگیرم ...
گاه چنان حقیقت زندگی تلخ می شود که گریه هم ارضا ام نمی کند ...
و گاه خود چندان نچسب و تلخ خواهم شد كه ...
در این دنیا که آن چه داری و برای بدست آوردنش سال ها تلاش کردی آن چه نیست که می خواستی و این جاست که شکست را حس می کنی ...
و چه حس بدی است وقتی این چنین زمین می خوری و دیگر قادر به بلند شدن نیستی .... گاها تنهايي براي بلند شدن و این پایان توست...
پايان روزگار ِ به ظاهر دوست داشتني
و در این پایان جشن آتش می گیریم که به همگی اثبات کنیم که به آخر رسیده ایم
* آتشی برای پایان احساساتی نوباوه*