
باز ابهامي از سكوت در برق چشمانش مرا ديوانه كرد
غم هايم كم بود ، غم تنهايي و سردي سكوت وهم انگيزش نيز اضافه شد
التهاب پنجره هاي لرزان
پر پر شدن گل هاي اقاقي
دلتنگم مي كرد
نبودن دستانت دلتنگ ترم مي كند
اي كاش براي بار آخر نيز دستانم را مي فشردي
و
بار دگر بود كه عشق را از چشمانت بخوانم
كاش تو حداقل تنهايي را هديه نمي كردي در شب ميلاد غم هايم
اما تو نيز دلتنگ مباش
من همچنان مي خواهم عشقي نا پيدا را آشكار كنم
و
تو همچنان حاشا كن
بانوي غم
88.04.05
11:57 p.m
غم هايم كم بود ، غم تنهايي و سردي سكوت وهم انگيزش نيز اضافه شد
التهاب پنجره هاي لرزان
پر پر شدن گل هاي اقاقي
دلتنگم مي كرد
نبودن دستانت دلتنگ ترم مي كند
اي كاش براي بار آخر نيز دستانم را مي فشردي
و
بار دگر بود كه عشق را از چشمانت بخوانم
كاش تو حداقل تنهايي را هديه نمي كردي در شب ميلاد غم هايم
اما تو نيز دلتنگ مباش
من همچنان مي خواهم عشقي نا پيدا را آشكار كنم
و
تو همچنان حاشا كن
بانوي غم
88.04.05
11:57 p.m
وای... این یکی عالیه... عالیه دوستم
پاسخحذفاي كاش براي بار آخر نيز دستانم را مي فشردي
پاسخحذفگرمای دستانت دیوانه ام می کند