۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

طولاني ترين شب ِ نبود تو !



















روياي كوتاه يك شب با اميد فردا
و ديروز برايم ترا رقم زده
و امروز و همين امشب طولاني ترين شب ِ سال است بي تو و با حضور ِ تو
و حافظ نيز برايم فرياد مي زند عاشقي را
و تا سحر گاه خوابيدم ...يك خوابزده ي بيدار .... !
در گذرگاه زمان خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود میگذرد
عشقها می میرند !!!
رنگ ها ، رنگ مي بازند و رنگ دگر می گیرند
و فقط تو مي ماني و من و كوله باري از خاطره
که چه شیرین و چه تلخ
دست نخورنده به جا می ماند
*
بانو نوشت : كم حوصله شدم و كلافه ! كاش اين سحرگاه نزديك زود بيايد و ......!!!!
براي " او " نوشت : امشب باز شب ِ يلدايي است ! طولاني تر از هر شب ِ يلدايي ، بي تو

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

قايق كاغذي


همه چيز مي گذرد.....اتفاق ها مي افتد....و حوادث رخ مي دهد
اما من همچنان در گوشه اي نشسته ام و با كاغذ هاي ته مانده ي دفتر خاطراتم قايقي مي سازم
اين جا در تاريكي بودم اما گويي كسي چراغي روشن كرد
قايقي را مي سازم براي رفتن
روزي خواهم رفت .... از همين دريچه ي كوچك ، با همين قايقي كه مي سازم
گه گاهي بايد از عشق گريخت با قايقي كه مي سازم
كودك كه بودم زير قايق هاي كاغذي اي كه مي ساختم شمعي نيز روشن مي كردم...قصد آن داشتم قايق هايم خيس نشوند........ با حرارت شمع دوباره خشك شوند
امروز فهميدم حرارت شمع ،گرمي عشق است، كه مي سوزاند قايقم را !
مي دانم چرا اما حسي كودكانه به من مي گفت
قايقي كه مي سازي ، روزي سوارش مي شوي و سفر مي كني به اعماق ناشناخته ها
از خاطراتم قايقي ساخته ام براي شروع
قايقي همچون دو بال براي پرواز
امروز فهميدم كه من ناخداي يك قايق كاغذي بودم
سال هاست اين قايق را در گوشه اي لنگر انداخت ام تا شايد توبيايي
من نظارگر آرزوهايم بودم كه در قايقي كاغذي خلاصه شده بود
آرزوي با تو بودن
اي كاش قايق كاغذي مان خيس نمي شد تا سفر در پيش مي گرفتيم
اما گويا رهگذري قايقمان را به دست نابودي سپرد
اي كاش مي توانستم سراپا شمع شوم تا خيس نشود قايق كاغذي آرزوهامان
اما گويي غرق شدن از نوعي ديگر بود
*
غرق شدن در عشق
*
بانو نوشت : هي زندگي چرا اينجوري شده!! قايق ها رو باد با خود برد و دريا آرام ِ آرام مانده است بي رهگذري
براي " او " نوشت : يه زماني وقتي سوار قايق شدي ، گفته بودي تا به هميشه با هم سفر خواهيم كرد، اما تو مرا تنها گذاشتي و سر سپردي به آواز ِ ماهيان!
" دوست " نوشت : باكره ماند فاحشه اي ! [اينجا] !!
من نوشت : چشمان ِ ذغالي يا قلب‌ ِ ذغالي [ اينجا ]!!

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

با مداد رنگي ها ، يادت را رنگ مي زنم


هيچ نفهميدم عشق را چه رنگي مي ديدي
هر بار خواستم احساساتم را برايت نقاشي كنم
موقع رنگ آميزي اش كه مي شد مي گفتم : " عشقمان چه رنگي است ؟ "
و تو يا هيچ نمي گفتي و يا بي تفاوت مي گفتي : ســـــــــياه
دنياي من پر از غنچه هاي سرخ شكوفه بود
و دنياي تو پر از گل هاي پر پر خشك شده
خواستم باغچه اي زيبا برايت نقاشي كنم با گل هاي رز سرخ و سفيد
خواستم عشقم را با تمام وجود با رنگ آبي فرياد كنم
اين بار براي رنگ كردن طرح عشقم از تو سوالي نمي كنم كه باز رنگ سياه را پيشنهاد كني
اين بار خود رنگ هايم را انتخاب مي كنم .... مداد رنگي اي بيار تا شب را خط خطي كنم چون سياهي اش دلتنگم مي كند
دلتنگ صدايت كه مي گفتي عشقمان سياه است
كاش همچون گذشته اين جمله را نيز تكرار مي كردي ، من شيفته ي صدايت بودم ....شيفته ي سياه گفتنت....شيفته ي كلامت
دو ، سه روزي است كه باز به طراحي يك نقاشي سياه فكر مي كنم
فضاي ذهنم تركيبي است از دو رنگ مشكي و قرمز تند
شعله هاي سركش آتش عشقم را مي بيني كه چه تركيبي دارد از سرخ آتشين
ميان رنگ ها احساس امنيت نمي كردي كه مي گفتي : " عشقمان سياه است."؟
نكند تو نيز عاشق سياهي شب بودي و من نمي دانستم
اين حرف ها را با روشن ترين رنگ ها نوشتم
بابت همه ي رنگ هاي مداد رنگي هايم خدا را شكر مي كنم اين بار دلم رنگارنگ است از كنتراست .....خاكستري
اين روز ها لحظه هاي زندگي نقاش ، مثل لباس زيباي خفته شده .....هر دقيقه به رنگي متفاوت در مي آيد.
تيره
روشن
تيره
روشن
ثانيه به ثانيه بين خنده و گريه كردن....چه حس عجيبي! اسم حسم را تو انتخاب كن...گاهي بين گريه و خنده مرزي نيست
اگر مي دانستي چقدر سكوتت بر من سخت مي گذرد و طرح هايم را خاكستري مي كند
اگر مي دانستي بودنم با نبودنت ، نبودنم با بودنت ; چه تصوير مبهم و تاريكيست
اگر مي دانستي اين زمستان را بهار زيباتر بود با همه ي خرداد و تيرش
اگر مي دانستي حتي بهار هم عادلانه نمي آيد
اگر مي دانستي دلتنگ تر از آنم كه بتوانم بي خبري ات را تاب آورم
اگر مي دانستي .....
اما تو هيچ نمي دانستي و من هيچ نمي گويم و براي هميشه اين سكوت جاودان خواهد ماند
و
تو هرگز بي رنگي نقاشي ام را درك نخواهي كرد
و هرگز نفهميدي چرا آدمك هاي نقاشي ام لبخند هاي قهوه اي بر لب دارند
امروز جعبه ي خالي مداد رنگي هايم برايم باز مانده ....مداد قرمز كوچكم نيز خيال ماندن ندارد ....باز گم شده همچون احساس تو در قلبم
باز بازيچه ي سياهي نقاشي هايت شدم
مرا رها كن اين بار مي خواهم بوم نقاشي ام را مدتي خالي بگذارم
*
دلم يه جورايي واسه گذشته ام تنگ شده! يه جورايي هم انگاري خودمو گم كردم! نمي دونم الآن كجام ! همه جا رو گشتم ! كشوهامو! لاي لباسامو! هيچ جانبودم! حالا دارم لاي نوشته هامو مي گردم! شايد اينجا خودمو يافتم!
بانو نوشت : دارم نوشته هامو بازنويسي مي كنم يه جورايي! حسِ نوشتن دوباره ي گذشته رو ندارم! پس خودِ گذشته رو بخونيد!
دوست نوشت:
بلاخره تارعنكبوتاي وبلاگشو تميز كرد! ، باز قلم به دست شد آبنبات چوبي ترش .
وقتي بلاخره كسي مي فهمد عشق يعني چه ! ..... عشق يعني تو !

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

باور ِ عشق ...باور ِ ما


حس ِ مبهمي است
روزگارم عجيب پر نفس است
مشامم پر است از عطر ِ حضور هايي پياپي
آدم ها مي آيند و مي روند در اين كوته عمر ِ من
و هيچ يك نمي دانند عشق چيست!
عشق اين سه حرفي ، پنج (شش !) نقطه واژه اي است پر معنا
به چشمان ِ خويش در ائينه بنگر
آن را خواهي يافت
به دستان ِ دوستانت دستي بكش
آن را لمس خواهي كرد
طلوع خورشيد در پس ِ طوفاني مهيب
حضور ِ "او " و ...
همگي عشقند و
" ما " باور نداريم
*
براي" او " نوشت :
قدم.. با هم.. من ..تو.. ما یعنی قدم هایی كنار هم.. من نمی ترسم چون تورو می شناسم..
تو هم من رو می شناسی.. پس نترس..
ما هستیم..
ما هستیم..
دلتنگ نیستم..
بغض نكردم.. من روشنم ..مثل تو .. مثل اونكه روشن بود و پرواز كرد..
پرواز...؟
بال های من كجاست....!!!

88.08.15