۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

نجواي بي صدا



تمام روزهايم بوي دلتنگي مي دهد
پرسه مي زنم در ميان بي كسي ام
گويي باز تنها شدم
اما اين بار تنها تر از هميشه
گاه مي نويسم از بي وفايي تا فراموش نشود قلمي كه مي خواست از عشق بنويسد روزي
و اين روزگار تنها از بي وفايي سخن مي آورد.
تنها از رفتنت مي نويسم . . .
آسمان باريدن از سر گرفت . . .
تو گمان كردي رفتنت را بدرقه مي گويد. . . .
نمي دانستي مي بارد تا اشك هايم در ميان دستانش گم شود
گويي اشك هايم را بدرقه مي گويند. . .
براي همه ي گريه هاي نكرده ام اين شب دلتنگم . . .
گناه من اين است كه بي گناه دلتنگم . . . .
بي گناه لبانم نام تو را فرياد مي زنند
و بي گناه مجذوبم
و باز تو سكوت كردي
بانوي غم
88.05.08
00:45

۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

وفاي خاطره



صف طويل اتوبوس ، صداي گاه و بي گاه بوقي
مرا از روياهاي دورم ، دورتر مي كند
چه شگفت انگيزند آدم ها!!
چه غريبند نفس ها !!
و چه پر فريادند سكوت ها !!
آرام آرام بي حس مي شوم در ميان دودهايي كه مرا در آغوش مي كشند . . .
حس زيبايي دارد گم شدن در ميان روياها . . .
به عبور گذر خاطره اي فكر مي كنم كه لنگان لنگان خود را از ميان صف اتوبوس به ذهن آشفته ي من رسانده. . .
خاطراتت از خودت وفادار تر است. . .
بي صدا گاهي سر مي زند
و
سوار بر اتوبوسي مي رود
بانوي غم
88.04.30

۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

" تب " و ديگر هيچ



تــ نها نشسته ام ....
قهوه ي تلخم را مي نوشم
و سيگاري مي كشم
هيچ كس مرا به ياد نمي اورد
اين همه آدم
روي اين كهكشان به اين بزرگي
و
من
حتي
آرزوي كسي چون تو نيستم
بــ يراهه رفته بودي
آن روز
دستت را گرفتم و كشيدم
اما زين بعد همه ي عمر را به بيراهه رفتي
و ديگر هيچ اگر خوب باشد روزگارمان
صبحي طلوع كند و تو من نباشيم
و ديگر هيچ
بانوي غم
03.05.88

۱۳۸۸ تیر ۲۸, یکشنبه

بغضي مي تركد



امشب اشك هايم خود سرازير شدند...

لغزان خيال رهايي دارند از چشمانم

بغضي روزها گلويم را مي فشرد

و امشب

پرواز اشك هايم از ميان چشمان خيس .....

حتي قلمم را هم نمي بينم ..خود روان است بر دفترم

رفتي و از يادگار رفتنت برايم بغضي مانده بود كه حال شكست

روزگاري است غريب اما ....

چشمانم مي گريند اما تو خيال كردي دلي است در كمين گاه تنهايي

از براي دل ، سوز ناله مي كند

باز امشب ....بي صدا مي گريم

باز اي كاش كسي نداند غم سكوتت مرا تا رو يا ها مي برد


بانوي غم

88.04.24

01:47 A.M

۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه

ميلاد يك دوست


به بهانه ي ميلادش دست به قلم شدم اين بار

عقربه هاي ساعت با كوبه اي صدايم مي زنند

يكسال ديگر هم گذشت

درست در همين لحظه ها بود.....سالياني پيش....در همين دقايق

كسي آمد

در تير ماه

شمارش معكوس دلم ماه هاست شروع شده

اما گويي شمارش هايم را نمي خواست

سكوت مي كنم ....سكوتي كه يادم داد.....بلند تر از صد فرياد

ساده تر از آنچه مي خواستم بايد ميلادش را جشن گيريم

در سكوت پر صداي نامش

- - - - -

پ.ن:امروز روز ميلاد يكي از دوستان خوبه...دوستي مهربان

با اينكه فرسنگ ها ازم دوره اما كمك هاشو ازم هيچ وقت دريغ نكرده

برايت آرزوي تندرستي مي كنم ...دوست دارم هميشه شاد باشي

مي دونم كه هنرمند موفقي مي شي

تولدت مبارك "ن.ب"....شاد باشي

۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه

آسمان بي ابر


هنوز گوشم از گفتگوي بي گريه مان ، گرم بود

پنجره را گشودم

و مي دانم كه ابر ها به من مي گويند

زندگي هر از گاهي زيباست با "او".....

شنيدم صداي كبوتران بام همسايه را

سخن از تو مي گفتند

آسمان امروز ديگر ابري نيست

اي كاش در اين قاب خالي عكس تو را بگذارم

*

بانوي غم

88.04.16

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

با چشمان بسته خط خوردي



چشمانم را مي بندم
در رويا گم مي شوم
خيال پريشاني است
پرتاب مي شوم به عمق گمان خالي تشويش
....به عمق كاغذي خط خورده
حساب روزهاي تنهايي ام خط مي خورد
و تو نمي داني كجاي تقويم ديواري خانه ات مرا جاي دهي
تنها ورق مي خورم در ميان ورق هاي تا خورده
و هي خط مي خورم
خط مي خورم
هي
جمع و تفريق هايت اشتباه از آب در آمده
انگار تازه به يادت آمده گفته بودم روي هيچ آدمي نبايد چرتكه انداخت
گويي دوباره بايد كلاس اولي شوي.....از نو شروع كني!!ه
بايد رفت و همه ي حساب هاي تصفيه شده را از پائيز پس گرفت
از همهمه ي سيگار و صندلي
از نگاه هاي خيره به دري نيمه باز
از حرف هاي حل نشده در چشم هاي بسته
جايي كه حسي مشترك بميرد
حال تو باز بنشين و از برايم از روياهاي سبز كرم ابريشم ، پيله بباف
پروانه هم روزي آتش مي گيرد
حتي اگر بال در بياورد

بانوي غم

88.04.15

جا بگذار و برو


حدس مي زنم كه خواهي گريخت

در پي ات نمي دوم اين بار

نه ، التماسي در كار نيست

اما

صدايت را در من جا بگذار

راهت را نمي بندم

دل كندي

اما

عطر موهايت را در من جا بگذار

مي دانم وقتي تركم كني

ويران نمي شوي

اما

رنگت را در من جا بگذار

غمگينم و سرد

از نبودنت

اما

گرمايت را در من جا بگذار

اقيانوسي خواهم شد ، سياه و غم انگيز

اما

طعم بودنت را در من جا بگذار

و من حق ندارم تو را

اما

خودت را در من جا بگذار
بانوي غم
88.04.14

۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

لبخند مخملي


لبخندي مخملين و كشداري صورتش را پر كرده بود

او مي خنديد و نمي دانست

در دلم تلاوت اشك بر پاست

لطفا گاهي خودم باشم

خودم....خودم

خ و د م را گم كرده ام

ببين زير شيرواني خانه ي دلت را

شايد در ميان شكوفه هاي نشكفته اي جا مانده باشم

گاهي بخند ...گاهي هم پوزخند بزن

خودت باش....گــــــــم نشو در ميان فريب

ص
ا
د
ق

همچون هيچ گاه

بانوي غم

88.04.13

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

تب نوشته


در تب چهل و پنج درجه قلم فرسايي مي كنم

عجيب تنم تب دارد امروز

كابوس مي بينم امشب ...... كابوس ترسناكي خواهد شد

گرمم شده ‌، انگار تمام كلمات اين ساعت تب دارند

گويي كلمات تكان تكان مي خورند .... روي پاي خود اين پا و اون پا مي كنند

نمي دانند شعر شوند يا نثري رانده شده بر پهناي كاغذ بمانند

بلاتكليفند

كلمات اينك خودشان را به ديوار ذهنم مي كوبند ..... تبشان بالاست

شايد چهل و پنج درجه

گرمم شده .....تب كردم دوباره ....تب گفتن

گوش شنوايي هست آيا؟!؟

گويي سهراب راست مي گفت :"تب دارم و دچار گرمي گفتارم ."ه

.

.

آب سردي بر سرم بريزيد

بانوي غم

88.04.11

باطلم مكن


روزي بايد باطل شود اين شناسنامه ام

نامم را باطل نكنيد

مرا به ثبت احوال مي برند در خواب

بانوي غم را عوض خواهند كرد روزي

اما گويي اشتباهي رخ داده

در توضيحات اين گونه نوشته اند براي شناسنامه ي باطلم

قلبي كه خاموش باشد چه غم باشد نامش چه شادي .....مرده است

مهر ابطال خورده به نامم

باطل شده ام امروز

بانوي غم

88.04.09

۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

آئينه ي شكسته


دروغ ، سكوت ، تنهايي و فراموشي

واژگاني كه مرا به ترس مي آوردند روزي

اما تو گويي امروز همين ها نصيب من شدند

قصد بازي نداشتم

با رويا ها نبايد بازي كرد

با رويا ها بايد صادق بود

خودت مي داني در روياهاي من چه كسي خاطره سازي مي كرد

بانويي بودم ....ت ن ه ا ...تنها

سردي نگاهت را باور كنم ....يا......بي حسي دستانت را

و يا حرف هايت را

هيچ كدام خبري از دلتنگي برايم ندارند

قاصدك را روزي فوت كردند اما

من در ميان شاخه ي نا اميدي زنداني شده ام ......محبوس تنهايي ها ....محبوس بي كسي ها....محبوس سكوتي سرد

خاطره هايمان فراموش نشدني خواهند ماند

روزي آيينه بودم براي سكوت كسي كه مرا شيفته ساخت

شكست اما آيينه از نگاهت

بگذار

اين را بدانم كه عشق حسي است آسماني

تو ترك كن روياي آسماني ام را

مي خواهم تنهاي تنها بي تو ، بي حضور سردت

بي دستان بي حست

بي چشمان بي رمقت

تنها براي دلتنگي هايم به آسمان ها بروم

بگذار اين تكه هاي شكسته ي آيينه حداقل ستاره اي باشند در آسمان تاريك قلبي

بدان

خنده ات ، صدايت و برق چشمانت كه روزي مرا نجات داد از فراموشي ، فراموش نمي شود
بانوي غم

88.04.06