
امروز با قلمي كم جوهر تر از هميشه حسي ابريشمي را بر روي كاغذي خشك به نگارش وا مي دارم
بگو كجاست جواب سوالاتم
من مي پرسم
و تو پاسخ گو!.....پاسخ
كجاست شيشه ي زنگارزده ي آئينه ات؟
كجاست بال هاي شكسته ام؟
قاصدك به كجا رفته با باد؟
مي دانم كه همچون روزهاي بي خاطره ام پاسخ سوالاتم را نمي دهي
اين ها همه آثاري است از روايتي به نام گريز....گريز از حسي شيشه اي كه با سنگي به يغما مي رود
اين پنجه ي كشيده به ديوار زندگي ردي جز خون نخواهد داشت
خشمي كه از خودخوري خود دارم آرام نمي شود
اين قلب سر به زير غرقاب به خون شده
و
صندوق كوچك ذهنم به سادگي
لبريز مي شود از بوي خاطرات حضور تو
وقتي كه در نگاه خسته ي من قاب مي شوي
عكسي شبيه چهره ي كسي بود كه با سكوتش شيفته ساخت
و اينك تصميم دارد قاب خالي كند
قاب عكسم بي تو خالي خواهد ماند
خود اين را مي داني
خود اين را مي داني
بانوي غم
88.04.080
1:03 A.M