۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

مستی ِ اپیزودیک


اپیزود اول :
من نمی تونم وبلاگم رو باز کنم و لیوان ِ چایی ام رو بذارم کنار ِ دستم و سیگارمو روشن کنم و تکیه بدم به بالشتم و بگم خب وبلاگ می خواهم بنویسم ! چون دقیقا در این صورت باید صفحه ی خالی شـــیـــر کنم ، باید وسط شلوغ پلوغی هام ، وسط مرتب کردن هام ، وسط درس خوندنم ، وسط بدو بدو تو راهرو های دانشکده برای برگزاری یه برنامه ی ساده یهو یه موضوع بیفته تو مغزم و مجبورم کنه بدو بدو یه جا بنویسمش ! بارها شده به حافظه ام اعتماد کردم  و گفتم خب یادم می مونه دیکه بعدا می نویسمش ! اما بعدن ی وجود نداره ، امشب یه پسر بچه ی فسقلی ازم خواست بنویسم ! خب واقعا نمی شه ! چون وسط شلوغ پلوغی نیستم !نتیجه اش می شه گپ و گفت ... تته پته ... مث قدیما ....
اپیزود دوم :
خوندن وبلاگ ِ دوستات کلن یه عالمی داره ، اونم یه دوست ِ مجازی ِ قدیمی ، داشتم درمه رو می خوندم ، آخرین پستش دقیقا حرف ِ منه .. وقتی بی نام و نشان می نویسی نوع نوشتنت فرق می کنه ! ولی با وجود ِ این بی نام و نشان بودن ها گاهی دلم می خواد شناس باشم و بنویسم ، که آدم های اطرافم یه چیزایی رو از ته نوشته هام بفهمن . ... امیدوارم فقط برداشت اشتباه نکنن ! 
اپیزود سوم :
این نمایشنامه ی " داستان خرس های پاندا به روایت ساکسیفونیستی که دوست دختری در فرانکفورت داشت " به دلایلی امشب یهو یادآوری شد برام ، " قبول نیست،آخه من برات آراگون خوندم ، روی پیراهنت بالا آوردم!" کاش می شد به همین راحتی بود ، به راحتی ِ یک مستی ِ شبانه و خوندن ِ آواز و ساکسیفون زدن ، به سادگی ِ بودن با تو فقط برای یک شب ...  بگو آ ... آاااا ای به اندازه ی تمام ِ واژگان معنا دار ِ دنیا ...
اپیزود چهارم :
هر کس برای بیان احساساتش راه ِ خاص ِ خودشو داره ، من معمولا می گم ، یا با نگاه ، یا با شوخی هام یا خیلی رک می گم ... این بیان احساسات ها رو نادیده باید گرفت ، یه دوست ِ خوب دارم می گه آدم ها برات " لحظه " باشن ، هر چند نمی تونم ولی نوع ابراز ِ احساساتم همینی باید بشه که این رفیقم می گه !
به هر حال بیان ِ احساسات امشب در من شکوفا کرده و نمی دونم باید دقیقا چه طوری به این همه آدم که یک جا دلم برای حرص خوردن بینشون تنگ شده بیان احساسات کنم، دلم می خواست می شد یه دقیقه سوار هواپیما بشم و برگردم اونجا پیششون و دوباره برگردم اینجا ... خلاصه برای کنترل این دلتنگی یه راه فقط بلدم ، اونم دیدن ِ عکساشونه ، خیلی هاشو چاپ کردم و با خودم آواردم اینجا ولی اونقدری نیست که سیراب بشم ، ته چمدون دنبال ِ هارد اکسترنالم گشتم و بلاخره پیداش کردم ، حالا با وسواس و البته چشمانی که نمی دونم چرا باز خیس شدند عکساشونو جدا می کنم و می چینم روی صفحه ی مانیتورم .... امشب چه شبی خواهد بود .... من باز در بین کسانی هستم که امشب دلم می خواست باشم ... فردا صب هر کدام که صفحه ی فیس بوکشان را باز کنند با عکسی مواجه می شوند که من بر دیوارشان چسباندم و رفتـــــ ـــم ...
اپیزود ِ آخر ِ امشب : 
کلن این اپیزود نویسی های من هم اپیدمی شده ها ، خودم دست کشیدم از نوشتنش به خاطر توصیه ی یه دوست ، حالا می بینم خیلی از دوستام شروع کردن ، هر چند خودم نمی نویسم دیگه ولی این کار رو دوست دارم و خیلی دوست داشتم ادامه اش بدم ، اما ... حالا بین این دو دلی نوشتن و ننوشتنش بعضی ها مسیج می زنن بنویس اپیزود :)) داشتم فکر می کردم اره دیگه خوبه بنویسم سوژه بشه برای حرفای در گوشی ِ شما ... :|

۲ نظر:

  1. خو این پسر بچه فسقلی وقتی یه چیزی میخواد باید بهش بدی میدونی که ، خوب شد نوشتی :* ، این درد لعنتی نبود دیشب می خوندمش ! این همه ایده دادم بهت اااا از اونها استفاده میکردی مینوشتی !

    مرسی که به حرفام گوش میدی :*:*

    داستان پاندا رو خیلی دوس دارم ! :دی نمیدم بهت اصن :))

    دل تنـ گــ ی که فقط برا تو نیس ! انقدر سخت شده !
    اصن حتی دلم واسه اپیزدهات تنگ شده بود !

    از اون تغییرات بالا صفحه هم لذت بردمممم:*:)
    (عوض کردن عکس )

    پاسخحذف
  2. تو ... اینجایی ... ببین فقط. :)

    پاسخحذف