۱۳۹۱ شهریور ۲۵, شنبه

هم خانه


امروز وقتی همه سر گرم کارای خودشون بودن و هوا بارونی بود ، آروم از توی بالکن زدم بیرون ، هیچ کس حتی نبودنم رو حس نکرد ، از لبه ی کناری ساختمون آروم آروم سعی کردم خودمو از خونه دور کنم ....
هوای ِ سرد و  بارون ِ تند و نبودنت که منو به سمت سقوط می کشید
بارون تند تر و تند تر شد , من رو به سمت ِ تو می کشوند ...
اومدم توی ِ خونه ای که مال ِ من نبود از بالکن همون پنجره ای که رفتنم رو کسی نفهمید .
هرم هوای ِ گرم ِ اتاق و صدای تند ِ بارون و نبودنت که منو به سمت سقوط می کشید
کنار ِ دست نوشته هایی که به دیوار چسبونده شده بود و لیوان چای ِ نیم خورده و خاکستر های سیگار ِ مانده روی میز ، اتاقی که اونقدر به هم ریخته اس که حس می کنم تو یه جایی اون وسط شلوغی ها پنهان شدی ...
و این جاست که تصمیم می گیرم برای بودنت همه ی این اتاق شلوغ رو مرتب کنم .
صدای ِ ساعت و گرد ِ خستگی ، گذر ِ زمانی و نشون می ده که برای یافتنت اتاق رو زیر و رو کردم
اتاق ِ مرتب شده و صدای سوت ِ کتری برقی و خستگی های من و نبودنت که منو به سمت سقوط می کشید
و صدای چرخاندن کلید و باز شدن در
.
.
.
امروز درست 8 سال ِ که هم خانه ی مردی شده ام که وقتی خانه رو ترک می کنه برای یافتنت تمام وسایلش رو از نو در کمد می چینم و باز
من  و جست و جوهای بی سرانجام و نبودنت که منو به سمت سقوط می کشید ...
...
بانوی غم
91.06.26
*
بانو نوشت : بعضی از آدما یه کارایی می کنن تو زندگیت که حس ِ زنده بودن بهم می دن ...مرسی .. امشب کاری کردی که حس کنم به اندازه ی 4-5 سال جوون شدم ...
در سفر نوشت : هر چند سفر همیشه دلتنگی های مخصوص به خودش رو داره ، اما احساس می کنم باید اونقدر دور بشم و دلتنگ که دلیلی برای بودن در کنار بعضی آدما پیدا بشه ....
تذکر نوشت : این نوشته ها کاملا انتزاعی ِ ، لطفا در پی یافتن مخاطب ِ " تو " های من نباشید ، این چیزا از سن و سال ِ من گذشته 

۲ نظر: