۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

"اگر در خواب می دیدم غم و رنج جدایی را/ به دل هرگز نمی دادم خیال آشنایی را"

می خواستم خاطره ای بنویسم...
اما باد تندی آمد و با خودشان بردشان حالا باید صبر کنم تا اتفاقی دیگر که از پی آن خاطرهای خوش نقش و نگار رخ بنماید...
اما چقدر باید به انتظار نشست....چندین ماه؟!... نقش خاطره ای خوش در دل و جانم کی دوباره می زند؟....
همه ی ترسم از آن است که پلیدی ها یی که احاطه مان کردند فرصت خاطرات زیبا را از ما بگیرند و هر آنچه خاطره است به جای خنده های معصومانه ی تو در چشمانت دانه های اشک بچیند...
ترس من از هراسناکی دنیاست که تو هنوز فرصت رویارویی با آن را کاملا نیافته ای ....
آدم های رنگارنگی در زندگی ام می آیند و می روند از همه ی این رنگ ها تنها اویی که سیاه پوشیده است در خاطرم مانده و آن سیاهی برایم مفهوم روشنایی داشت....و آن روشنایی تویی..... .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست بلکه نداشتن کسی است که الفبای محبت را برایت تکرار کند.... و خوشحالم که الفبای مهربانی را از کسی آموختم که خود نیاز به آموزش داشت ... پس با هم آموختیم دوستی را.
امشب پرنده ی دلم بر فراز کدام بام پرواز می کند... کاش گاهی هم می دانستی روزهایم بی سکوتت چه سوت و کور خواهند شد...
*
کاش می دانستی که چشمانم مدت ها حریری از شبنم اشک بر روی خود کشیده اند تا پس از رفتنت دنیا را همیشه تار ببیند ...
کاش می دانستی که چگونه سرگردان کوچه پس کوچه های تنهایی شده بودم و لبانم سال ها بود لبخند را فراموش کرده بود گویا که پیش از این هیچ گاه بر روی دنیا نخندیده بود اما تو آمدی و مفهوم لبخند را به من فهماندی ....
پس از سفرهای بسیار و عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز بر آنم که در کنار خاطراتت لنگر اندازم و بادبان برچینم و به خلوت لنگرگاهت درآیم ...
با چشمانت حرف ها زدم و آموختم که ما قاصدکی هستیم معلق در فضا... و همچنان سرگردانیم ...
حرف هایم بسیار است..... بسیار اما قلمم توان نگارش ندارد و من تنها با قلمی بی جوهر اینجا نشسته ام و سرود مرگ سر می دهم ...
شاید بار دیگری نباشد و شاید همدیگر را ندیدیم ....شاید مجبور شدیم بی خداحافظی از هم جدا شویم اما دوست دارم بدانی که.... هیچ ... ندانسته بروی کم هراس تر است
*
بانو نوشت : نمی دونم چِم شده ! تغییراتی در زندگی لازم است و من چه بسیار از آن ها دور ام !
دلتنگ نوشت : عجیب دلم برای عکاسی تنگ شده ، کاش می توانست ثبت کند لحظه ها را لنز ِ شکسته ی دوربینم
قصار نوشت : " و کلماتی که درد می کنند . "
فاحشه نوشت : شاید بنویسد این روزهای تلخ

۶ نظر:

  1. به قول شاملو؛ من از نزدیکی و از دوری در وحشت‌م.
    آدم بعضی وقت‌ها چنین احساساتی پیدا می‌کند، حس‌هایی خوب که یادمان می‌اندازد هنوز بارقه‌ی لطافتی هست در وجودمان، هنوز خودمان را از یاد نبرده‌ایم...

    پاسخحذف
  2. من که بالاخره نفهمیدم وصال حاصل شد یا نشد !!!!

    بانو دلم برای قلمت تنگ شده بود ، امیدوارم همیشه سلامت و خوب باشی .

    پاسخحذف
  3. منم خیلی وقته که حس می کنم مثه یه تخته چوسیده شدم دارم این تغییرات رو همه مون لازم داریم

    پاسخحذف
  4. سلام ، که آغازی بهتر از آن نیست.
    بعد از خوندن این نوشتت "آه" کشیدم
    نمیدونم چرا یا بهتره بگم نمیخوام بگم.


    انتظار
    منتظر رسیدن قاصدک
    قاصدک پر پر شده من پس کی میرسی

    پاسخحذف