
امروز پس از مدت ها دانه هاي ريز برف نويد آمدنت را دادند.
يك سالي است كه به انتظارت نشسته ام
و ساخت آدم برفي كوچكي سهم من يك ساعت پس از بارش اين برف
و همان روز كه تو را ساختم شيفته ات شدم
تو مي گفتي :
برف كه مي آيد آدم ها دو دسته مي شوند
بعضي ها تنها تر از تنها مي شوند ...تنها قدم مي زنند ، تنها رد پا مي گذارند و تنها مي روند
و برخي ديگر مهربان تر...با آغوشي گشوده تر .... وحرارت عشقشان برف ها را ذوب مي كند.
آدم برفي عزيز برف هاي روي تنت را مي تكانم گويي برفي شده اي
تو خوبي....خوب تر از همه ي آدم برفي هايي كه دور و برم ديدم حتي خوب تر از همه ي آدم برفي هاي دنيا....چون تو آدم برفي مني
او شال گردنش را به آدم برفي هديه مي كند و من قلبم را ....من خون گرم به رگ هاي آدم برفي خواهم رساند تا بفهمد با حرارت عشق آب شدن با حرارت آفتاب مرده ي زمستان تفاوت دارد.
آدم برفي ام قلب من براي تو مي تپد و هر شب روياهاي برفي مي بينم.
فرداي آن روز برفي ...بي او
چيزي كه از آدم برفي ديروزم به جا مانده تنها هويجي او يك شال گردن و چند دكمه
بي خداحافظي كجا؟.....قلبم را كجا ....سكوت مي كنم ....او يادم داد سكوت كنم.
آنان مي گفتند مرحوم شده اي
اما من مي دانم كه رفتي اما باز خواهي گشت ...دستان يخ زده ام اين را به من فهماندند.
بيچاره آدم برفي كه برف هايش زود آب مي شود
و به طعنه مي گويد : خوشبختم
و حيف آب تو را برد
زمستان كه بيايد تو باز مي گردي از سفر فصل ها و باز تو را در آغوش مي كشم...باز راز دل باتو مي گويم
"آدم برفي ام دوستت دارم."
*
پي نوشت :
آدم برفي خسيس بود
تا ميانه ي تابستان ماند
قلب گداخته ي من
درونش مي تپيد و پنهان بود و
او عاشقانه مقاومت مي كرد.
دلخور نوشت: يه عده بايد ياد بگيرن خفه شدن خيلي خوبه !
بانو نوشت :.... چي بگم به تو كه فقط نام ِ عاشق رو يدك مي كشي!