
ذهنم مشوش است ، همچون كلافي پيچ در پيچ
كلافي رنگي ....
و شايد
همچون كلاف زيباي لبخند تو ...
صندلي را كنار پنجره ي ايوان مي گذارم و تا به صبح خنده هايت را مي بافم
زندگي ام جاده اي است تنگ و نمناك از انتظار
يا گلوله اي كاموايي آماده ي بافتن ...
نمي دانم
اما تنها آن را مي دانم در انتهاي آن جاده حسي است كه حين بافتن لبخند هايت قلبم را مي لرزاند.
همينك انتهاي رج هايم بي تو مانده ام
انگار حضورت را ....خنده هايت را....دستانت را فرياد مي كند
*
بانوي غم
88.06.30
01:03 A.M