۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

ماخولیایی


دختری که نیمه های شب ماخولیایی از خواب بلند می شه
موهاشو شونه می کنه
رژ ِ لب ِ قرمز رنگشو نامرتب به لبانش می ماله
به موهاش روبان می بنده و می شینه رو به روی آیینه دیوانه نیست
خسته نیست
غم نداره
.
.
.
منتظره
بانوی غم
7 آبان 91
*
بانو نوشت : گاهی اونقدر چیزای باور نکردنی ِ زندگیت زیاد می شه که شک می کنی خودتو باید باور کنی یا نه ... کاش اینقدر باورت نمی کردم ...
دل گرفته نوشت : ... وقتی دلت می گیره با می نویسی یا می زنی به خیابون ، من اینجا نشستم ، یه بغض ِ سرد ته گلوم ِ و دستم به نوشتن خشک شده و بی اراده فقط حروف رو بهم می چسبونه .... خیابون هم تنهایی هاشو بی من سپری می کنه ...

۲ نظر:

  1. یه جورایی بغض گلوم گرفت با این جملت " خیابون هم تنهایی هاشو بی من سپری می کنه ..."

    پاسخحذف
  2. عاشق اون جمله ی آخر شدم :
    "خیابان هم تنهایی هایش را بی من سپری می کند... " (بادخل و بدون تصرف)
    :)
    :(

    پاسخحذف