۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

طولاني ترين شب ِ نبود تو !



















روياي كوتاه يك شب با اميد فردا
و ديروز برايم ترا رقم زده
و امروز و همين امشب طولاني ترين شب ِ سال است بي تو و با حضور ِ تو
و حافظ نيز برايم فرياد مي زند عاشقي را
و تا سحر گاه خوابيدم ...يك خوابزده ي بيدار .... !
در گذرگاه زمان خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود میگذرد
عشقها می میرند !!!
رنگ ها ، رنگ مي بازند و رنگ دگر می گیرند
و فقط تو مي ماني و من و كوله باري از خاطره
که چه شیرین و چه تلخ
دست نخورنده به جا می ماند
*
بانو نوشت : كم حوصله شدم و كلافه ! كاش اين سحرگاه نزديك زود بيايد و ......!!!!
براي " او " نوشت : امشب باز شب ِ يلدايي است ! طولاني تر از هر شب ِ يلدايي ، بي تو

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

قايق كاغذي


همه چيز مي گذرد.....اتفاق ها مي افتد....و حوادث رخ مي دهد
اما من همچنان در گوشه اي نشسته ام و با كاغذ هاي ته مانده ي دفتر خاطراتم قايقي مي سازم
اين جا در تاريكي بودم اما گويي كسي چراغي روشن كرد
قايقي را مي سازم براي رفتن
روزي خواهم رفت .... از همين دريچه ي كوچك ، با همين قايقي كه مي سازم
گه گاهي بايد از عشق گريخت با قايقي كه مي سازم
كودك كه بودم زير قايق هاي كاغذي اي كه مي ساختم شمعي نيز روشن مي كردم...قصد آن داشتم قايق هايم خيس نشوند........ با حرارت شمع دوباره خشك شوند
امروز فهميدم حرارت شمع ،گرمي عشق است، كه مي سوزاند قايقم را !
مي دانم چرا اما حسي كودكانه به من مي گفت
قايقي كه مي سازي ، روزي سوارش مي شوي و سفر مي كني به اعماق ناشناخته ها
از خاطراتم قايقي ساخته ام براي شروع
قايقي همچون دو بال براي پرواز
امروز فهميدم كه من ناخداي يك قايق كاغذي بودم
سال هاست اين قايق را در گوشه اي لنگر انداخت ام تا شايد توبيايي
من نظارگر آرزوهايم بودم كه در قايقي كاغذي خلاصه شده بود
آرزوي با تو بودن
اي كاش قايق كاغذي مان خيس نمي شد تا سفر در پيش مي گرفتيم
اما گويا رهگذري قايقمان را به دست نابودي سپرد
اي كاش مي توانستم سراپا شمع شوم تا خيس نشود قايق كاغذي آرزوهامان
اما گويي غرق شدن از نوعي ديگر بود
*
غرق شدن در عشق
*
بانو نوشت : هي زندگي چرا اينجوري شده!! قايق ها رو باد با خود برد و دريا آرام ِ آرام مانده است بي رهگذري
براي " او " نوشت : يه زماني وقتي سوار قايق شدي ، گفته بودي تا به هميشه با هم سفر خواهيم كرد، اما تو مرا تنها گذاشتي و سر سپردي به آواز ِ ماهيان!
" دوست " نوشت : باكره ماند فاحشه اي ! [اينجا] !!
من نوشت : چشمان ِ ذغالي يا قلب‌ ِ ذغالي [ اينجا ]!!

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

با مداد رنگي ها ، يادت را رنگ مي زنم


هيچ نفهميدم عشق را چه رنگي مي ديدي
هر بار خواستم احساساتم را برايت نقاشي كنم
موقع رنگ آميزي اش كه مي شد مي گفتم : " عشقمان چه رنگي است ؟ "
و تو يا هيچ نمي گفتي و يا بي تفاوت مي گفتي : ســـــــــياه
دنياي من پر از غنچه هاي سرخ شكوفه بود
و دنياي تو پر از گل هاي پر پر خشك شده
خواستم باغچه اي زيبا برايت نقاشي كنم با گل هاي رز سرخ و سفيد
خواستم عشقم را با تمام وجود با رنگ آبي فرياد كنم
اين بار براي رنگ كردن طرح عشقم از تو سوالي نمي كنم كه باز رنگ سياه را پيشنهاد كني
اين بار خود رنگ هايم را انتخاب مي كنم .... مداد رنگي اي بيار تا شب را خط خطي كنم چون سياهي اش دلتنگم مي كند
دلتنگ صدايت كه مي گفتي عشقمان سياه است
كاش همچون گذشته اين جمله را نيز تكرار مي كردي ، من شيفته ي صدايت بودم ....شيفته ي سياه گفتنت....شيفته ي كلامت
دو ، سه روزي است كه باز به طراحي يك نقاشي سياه فكر مي كنم
فضاي ذهنم تركيبي است از دو رنگ مشكي و قرمز تند
شعله هاي سركش آتش عشقم را مي بيني كه چه تركيبي دارد از سرخ آتشين
ميان رنگ ها احساس امنيت نمي كردي كه مي گفتي : " عشقمان سياه است."؟
نكند تو نيز عاشق سياهي شب بودي و من نمي دانستم
اين حرف ها را با روشن ترين رنگ ها نوشتم
بابت همه ي رنگ هاي مداد رنگي هايم خدا را شكر مي كنم اين بار دلم رنگارنگ است از كنتراست .....خاكستري
اين روز ها لحظه هاي زندگي نقاش ، مثل لباس زيباي خفته شده .....هر دقيقه به رنگي متفاوت در مي آيد.
تيره
روشن
تيره
روشن
ثانيه به ثانيه بين خنده و گريه كردن....چه حس عجيبي! اسم حسم را تو انتخاب كن...گاهي بين گريه و خنده مرزي نيست
اگر مي دانستي چقدر سكوتت بر من سخت مي گذرد و طرح هايم را خاكستري مي كند
اگر مي دانستي بودنم با نبودنت ، نبودنم با بودنت ; چه تصوير مبهم و تاريكيست
اگر مي دانستي اين زمستان را بهار زيباتر بود با همه ي خرداد و تيرش
اگر مي دانستي حتي بهار هم عادلانه نمي آيد
اگر مي دانستي دلتنگ تر از آنم كه بتوانم بي خبري ات را تاب آورم
اگر مي دانستي .....
اما تو هيچ نمي دانستي و من هيچ نمي گويم و براي هميشه اين سكوت جاودان خواهد ماند
و
تو هرگز بي رنگي نقاشي ام را درك نخواهي كرد
و هرگز نفهميدي چرا آدمك هاي نقاشي ام لبخند هاي قهوه اي بر لب دارند
امروز جعبه ي خالي مداد رنگي هايم برايم باز مانده ....مداد قرمز كوچكم نيز خيال ماندن ندارد ....باز گم شده همچون احساس تو در قلبم
باز بازيچه ي سياهي نقاشي هايت شدم
مرا رها كن اين بار مي خواهم بوم نقاشي ام را مدتي خالي بگذارم
*
دلم يه جورايي واسه گذشته ام تنگ شده! يه جورايي هم انگاري خودمو گم كردم! نمي دونم الآن كجام ! همه جا رو گشتم ! كشوهامو! لاي لباسامو! هيچ جانبودم! حالا دارم لاي نوشته هامو مي گردم! شايد اينجا خودمو يافتم!
بانو نوشت : دارم نوشته هامو بازنويسي مي كنم يه جورايي! حسِ نوشتن دوباره ي گذشته رو ندارم! پس خودِ گذشته رو بخونيد!
دوست نوشت:
بلاخره تارعنكبوتاي وبلاگشو تميز كرد! ، باز قلم به دست شد آبنبات چوبي ترش .
وقتي بلاخره كسي مي فهمد عشق يعني چه ! ..... عشق يعني تو !

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

باور ِ عشق ...باور ِ ما


حس ِ مبهمي است
روزگارم عجيب پر نفس است
مشامم پر است از عطر ِ حضور هايي پياپي
آدم ها مي آيند و مي روند در اين كوته عمر ِ من
و هيچ يك نمي دانند عشق چيست!
عشق اين سه حرفي ، پنج (شش !) نقطه واژه اي است پر معنا
به چشمان ِ خويش در ائينه بنگر
آن را خواهي يافت
به دستان ِ دوستانت دستي بكش
آن را لمس خواهي كرد
طلوع خورشيد در پس ِ طوفاني مهيب
حضور ِ "او " و ...
همگي عشقند و
" ما " باور نداريم
*
براي" او " نوشت :
قدم.. با هم.. من ..تو.. ما یعنی قدم هایی كنار هم.. من نمی ترسم چون تورو می شناسم..
تو هم من رو می شناسی.. پس نترس..
ما هستیم..
ما هستیم..
دلتنگ نیستم..
بغض نكردم.. من روشنم ..مثل تو .. مثل اونكه روشن بود و پرواز كرد..
پرواز...؟
بال های من كجاست....!!!

88.08.15

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

به كدامين گناه

گناه من اين است كه بي تو هنوز نفس مي كشم
تو "او" ي مني اما
انگار نبودي ....و شايد نيستي!
زين پس با نبود تو من خواهم مرد !؟
وفادار نبودي
اما من ماندم
انگار زمانه فريبم مي دهد
من نيز رسم وفاداري را فراموش خواهم كرد
و تو مي ماني و
پائيز و
غربت هاي گل هاي نيلوفري
در ميان هق هق شب هاي تار
و...
"ساكت "
همينك انگار مرگ فرا مي رسد
و فرشته اي خواهد مرد
به جرم چه گناهي!؟
عاشقي
*
بانوي غم
88.08.25

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

دلتنگ ِ انكار ِ تو


باران مي بارد امشب
آسمان باز مي گريد از براي تو
چشمان من نيز سال هاست خيس باران است
دلتنگم
براي تو...
براي تويي كه انكارم كردي روزي
اما من همچنان تو را مي پرستم!
آرام آرام زمان گذر مي كند از كوچه پس كوچه هاي قلب ِ من اما
تو نيز مي دانم
گذر زمان تو را از خاطرم بيرون نمي كند
*
دلتنگم

بانوي غم
88.08.11

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

فرشته



ديريست فرشته ها كم به سراغم مي آيند
گاهي پر از كلمات يخ زده ام ....
و گاهي پر از آواز غمگيني كه چشم هاي خيسم در آئينه مي خواند
فرشته با من سخني تازه كن از بودن
در رسم ِ عشق تو آسماني بودي و من در زميني پست سكني مي گزينم ....
در رسم ِ عشق تو هستي و مرا بس است با سهم با تو بودن
با تو خوبست پيله هاي تنهايي را پروانه وار پاره كردن
پروانه اي سرگردانتر از ابرهاي اين حوالي!
گريان تر از ابرهاي باراني شب هاي ساحلي
سخني بگو از برايم
از اضطراب كوچه باغ هاي بيقراري
از فرشته بودن
*
بانوي غم
88.08.02



۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

ستاره اي افتاد

امشب در راه بازگشت به خانه
كودكي را ديدم ;
در آسمان مه گرفته ي اين شهر پر اوهام ، در پي ستاره اي مي كشت.
ستاره اي درخشان در اين ظلمت شب.
خيره شدم ....گشتم ....كم نور ترين ستاره از آن ِ من
رقص مهتاب او را مجذوب كرده بود
و من طنين آواي لغزان اندامش را مي نگرم ، وقتي سر مي خورد در ميان انوار مهتابي
وقتي ستاره ي كم نور ِ من ، آسمان دلم را ترك كرد ، شكوفه هاي اين بهار جايش را به خزاني سرد داد.
وقتي چشمانش ديگر از آن ِ من نبود ، برايم چشمك نمي زد ، گريه تنها راه نجاتم بود.
حالا رقص ستاره ها تنها رويايي است كه من مي بينم.
ستاره مي چينم از دشت آسمان ها....
برايت
شايد بماني
*
بانوي غم
88.07.16

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

كلاف ذهنم


ذهنم مشوش است ، همچون كلافي پيچ در پيچ
كلافي رنگي ....
و شايد
همچون كلاف زيباي لبخند تو ...
صندلي را كنار پنجره ي ايوان مي گذارم و تا به صبح خنده هايت را مي بافم
زندگي ام جاده اي است تنگ و نمناك از انتظار
يا گلوله اي كاموايي آماده ي بافتن ...
نمي دانم
اما تنها آن را مي دانم در انتهاي آن جاده حسي است كه حين بافتن لبخند هايت قلبم را مي لرزاند.
همينك انتهاي رج هايم بي تو مانده ام
انگار حضورت را ....خنده هايت را....دستانت را فرياد مي كند
*
بانوي غم
88.06.30
01:03 A.M

۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

دلت را مسواك بزن

ليوان آبي را بردار
مسواك كوچك را هم فراموش مكن
امشب يك درس مرور مي كنيم ....چگونه دندان هايي تميز داشته باشيم
. .. .
ليوان آبي را بردار
مسواك كوچك را هم فراموش مكن
اين بار من درسي نمي دهم ....تو خود يادم دادي كه فراموشت كنم
دلم را بايد از وجودت پاك كنم
دلم را مسواك خواهم زد امشب
پاك مي شود دلم ....سفيد و براق! شايد
اما يادم مي آيد امشب نه ليوان آب همراه داشتم نه مسواكي
و تو همچنان اينجايي
*
بانوي غم

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

رسم فراموشي


مي دانم حرف هايم را نمي خواني
مي دانم نامه هاي پست شده دير مي رسند
حتي ديرتر از صداي باد در ميان مزار من
اين نامه براي تو نيست چون تو ان را نمي خواني....
نامه را اينگونه آغاز مي كنم اين بار
اي سكوت تو بخوان نامه ام را
در ميان هوهوي باد و زمزمه ي جيرجيركها بخوان
در تبسم مهتاب و چرخ نسيم بخوان
نامه را با نامي آغاز مي كنم كه بي شك برايت آشناست
با نام تو
.....با سكوت
اما نامه را براي تو به پايان نمي رسانم.....
براي خودم هم .......!
چون ماه هاست تمام شده ام
نامه را با نام "ف ر ا م و ش ي " به اتمام مي رسانم
روزگاري است فراموشي شده عادت من و او و ....ما آدم ها!
تكليف فرشته هايي چون تو را نمي دانم! شما هم فراموش مي كنيد انگار....
*
بانوي غم
88.04.18

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

چتر ، باران و تو ....


آسمان را مرور نمي كنم
سال هاست گردش ابرهايش را از بر شده ام
ساعت مي نوازد......خبر از آمدني مي دهد
روزنامه ها هم امروز نوشته اند ....
نوشته اند كه باران مي بارد
باران كه بيايد همه ي خواب هايم خيس مي شود
روياي نيمه خيسي از تو
و مردمان بي چتر دوان دوان مي رقصند در زير نوازش يكنواخت قطره ها
كودكي ديروز مي نوشت در مشق هايش :" بابا در باران مي ايد."
انگار او هم از بارش باران نويد مي داد .....
هنوز خيس بارانند خواب هاي پريشانم....
و در اين بعد از ظهر شهريوري افكارم را پهن كرده ام تا خشك شوند...
حالا كه خيس خيسم ، تو را نمي يابم در كنارم تا مرهمي باشي بر اي خيس خوردن ذهنم
آفتاب مي تابد
اي كاش باور مي كردي
گفته بودم :" مثل چتر مباش كه وقتي باران بند آمد ..فراموشم كني ."
بانوي غم
88.06.012

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

لبخند



اي خلاصه ي خوبي هايم
لبخندي زدي
نيم نگاهي كردي
و
آرام سر تكان دادي
نمي دانم نشان تائيد بود يا تكذيب
نمي دانم خنده ات از سر شوق بود يا خشم
اما
نگاهت بي سبب بي معنا بود
*
بانوي غم
88.04.10

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

سيوليشه



كبوتر كوچكي امشب كنار پنجره نك مي زد به شيشه ي دلم
باران شبانگاه را دلنواز مي كرد
نم نم مي باريد
و زير بارش دلنواز باران يكنواخت به شيشه مي كوبيد
چشمانش در اتاقم به دنبال چيزي مي گشت
گويي يادگاري جا گذاشته و رفته
و حال براي يافتنش بازگشته
پنجره را برايش گشودم
آرام خود را به داخل اتاقم كشيد
اما گويي گمشده اش را نيافت جايي
جز در چشمان من!
چه چيز خيره اش كرده بود تا انتهاي نگاهم؟
غمم ؟
رويايي شايد .....
بانوي غم
88.04.19
*
نام برگرفته از شعر نيما يوشيج

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

سياه مشق نام تو


دلم عجيب براي نوشتن تنگ شده است
اما بهانه اي نمي بيند قلمم
پر جوهر باز بدون حرفي بر كاغذ نقش يك سياه مشق مي زند
سياه مشق نام تو
پرسه ي جوهري بر كاغذ عريان دلم اين شب آرام آرام چشمانم را تر مي كند
اي كاش آغوشت روزي ...لحظه اي ....دقيقه اي .....مال ِ ..... نه! اشتباه جوهر چكيد انگار....
باز در ميان واژگان خطاطي شده ي غريب و بيگانه گمنام مي شود نام ِ من
كَم كَمك اين ترانه غرق مي شود ...دانه دانه
نقطه مي چينم ، تا راه بازگشت به تو هميشه برايم باز باشد
اما در اين سياه مشق حتي نقطه ها را هم پيدا نمي كنم
سياه مشق تنها سياه مشق است
انگار حتي ارزش نقل قول هم ندارد
س ي ا ه
نقش نام تو بر كاغذ دلم
گاهي حتي نامت
سياه مي كند نقش سفيد كاغذ دلم را
اما اين قلم هنوز پر جوهر
سياه مي كند
با نام تو
ذهن من را
بانوي غم
(spring 88)

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

ترانه ام بوي نان نمي دهد


بوي گرم نان تازه خريده ي پدر مرا از اتاق كوچكم بيرون مي كشد
همه ي فضاي آشپزخانه را پر كرده نفس زندگي
صداي قل قل سماور ضرب آهنگ مي زند
انگار نام " تو" را با آوا مي خواند
مي گويد بيا در كنار بخار تنفس پر تلاطم من سكني گزين
مزه ي شور پنير و تلخي قهوه ام اين بار دلچسب تر است چون
" تو با مني "
تو مي پنداري جريان دارد حيات در بودنم
پدرم
مادرم
"تو"
دفتر خاطراتم
آلبوم هاي پر عكسم
قانون شكني هايم
دست نبشته هايم
فرقي نمي كند
وابستگي ، وابستگي است....دل تنگي مي آورد
باز سر ميز من به رويا فرو رفته ام
انگار باز پرت شدم به همان اتاق كوچك و تاريكم
باز "تو" در كنارم نيستي و
باز اشك هايم جاري است
زمان ....
ديرم شده
بيش از حد در روياهايم پرسه زدم انگار
و اين صداي مادر است كه مي گويد :" باز گريه !!!!"
بانوي غم
88.05.22

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

نفس كشيدن ممنوع


وقتي بالاي سرت پچ پچ مي كنند
مجبورت مي كنند روي تختي دراز بكشي
ماده ي بي هوشي در ميان رگ هايت تزريق مي شود
ميان خونت حسش مي كني......جاري مي شود....سرد در گرماي حياتت
آخرين صداهايي است كه مي شنوي
و كرخت .....بي حس .....بي حركت
و در نهايت بي هوش
درد ندارد ....اما با هر تكاني كه مي خوري ، خاطره اي دردناك تداعي مي شود
چراغي شش لامپ را مستقيم توي صورتت روشن مي كنند....كور مي شوي گويي
نمي داني چرا ياد لبخند شيرينش ناگهان جرقه زد
ياد آن عطر بوسه هاي پر مهرش بر گونه هايت
دلخوري ، كه چرا بيشتر از آن به يادشان نيفتادي
حس مي كني جلوي چشمانت را برفك گرفته....طعم قهوه ي تلخي كه هفته ها پيش نوشيدي اين بار تلخ تر مي شود...
و خلاء اي عجيب
گويي دوران بي هوشي به پايان رسيده
.....تو زنده مانده اي
اما
نه ....صدايي مي گويد :" نفس نكش ....صداي نفست مرا آزرده مي كند."
تصميمت را مي گيري
دوران بي هوشي انتخاب تو خواهد بود
.
مي ميري
بانوي غم
88.05.18

۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

غريبه ي آشنا




امروز فهميدم آنقدر بي ارزشي كه ديگر نبايد دوستت بدارم
امروز فهميدم آنقدر از من دوري كه ديگر نبايد سراغ دستانت را بگيرم
امروز فهميدم از رهگذرهايي كه هر روز بي مهابا از كنارم مي گذرند ،
و گاهي تنه اي مي زنند نيز ، غريبه تري
چقدر غريبي با من اي آشناي غريبه
امروز فهميدم
سالي است كه براي هيچ ، قلبم تپيدن سر گرفته . . .
و امروز فهميدم چه بي دليل عاشقت شدم
" هنوز هم غريب ترين چهره ، چهره اي است كه در آئينه مي بينم ."
*
بانوي غم
88.05.08
00:47 A.M

۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

نجواي بي صدا



تمام روزهايم بوي دلتنگي مي دهد
پرسه مي زنم در ميان بي كسي ام
گويي باز تنها شدم
اما اين بار تنها تر از هميشه
گاه مي نويسم از بي وفايي تا فراموش نشود قلمي كه مي خواست از عشق بنويسد روزي
و اين روزگار تنها از بي وفايي سخن مي آورد.
تنها از رفتنت مي نويسم . . .
آسمان باريدن از سر گرفت . . .
تو گمان كردي رفتنت را بدرقه مي گويد. . . .
نمي دانستي مي بارد تا اشك هايم در ميان دستانش گم شود
گويي اشك هايم را بدرقه مي گويند. . .
براي همه ي گريه هاي نكرده ام اين شب دلتنگم . . .
گناه من اين است كه بي گناه دلتنگم . . . .
بي گناه لبانم نام تو را فرياد مي زنند
و بي گناه مجذوبم
و باز تو سكوت كردي
بانوي غم
88.05.08
00:45

۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

وفاي خاطره



صف طويل اتوبوس ، صداي گاه و بي گاه بوقي
مرا از روياهاي دورم ، دورتر مي كند
چه شگفت انگيزند آدم ها!!
چه غريبند نفس ها !!
و چه پر فريادند سكوت ها !!
آرام آرام بي حس مي شوم در ميان دودهايي كه مرا در آغوش مي كشند . . .
حس زيبايي دارد گم شدن در ميان روياها . . .
به عبور گذر خاطره اي فكر مي كنم كه لنگان لنگان خود را از ميان صف اتوبوس به ذهن آشفته ي من رسانده. . .
خاطراتت از خودت وفادار تر است. . .
بي صدا گاهي سر مي زند
و
سوار بر اتوبوسي مي رود
بانوي غم
88.04.30

۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

" تب " و ديگر هيچ



تــ نها نشسته ام ....
قهوه ي تلخم را مي نوشم
و سيگاري مي كشم
هيچ كس مرا به ياد نمي اورد
اين همه آدم
روي اين كهكشان به اين بزرگي
و
من
حتي
آرزوي كسي چون تو نيستم
بــ يراهه رفته بودي
آن روز
دستت را گرفتم و كشيدم
اما زين بعد همه ي عمر را به بيراهه رفتي
و ديگر هيچ اگر خوب باشد روزگارمان
صبحي طلوع كند و تو من نباشيم
و ديگر هيچ
بانوي غم
03.05.88

۱۳۸۸ تیر ۲۸, یکشنبه

بغضي مي تركد



امشب اشك هايم خود سرازير شدند...

لغزان خيال رهايي دارند از چشمانم

بغضي روزها گلويم را مي فشرد

و امشب

پرواز اشك هايم از ميان چشمان خيس .....

حتي قلمم را هم نمي بينم ..خود روان است بر دفترم

رفتي و از يادگار رفتنت برايم بغضي مانده بود كه حال شكست

روزگاري است غريب اما ....

چشمانم مي گريند اما تو خيال كردي دلي است در كمين گاه تنهايي

از براي دل ، سوز ناله مي كند

باز امشب ....بي صدا مي گريم

باز اي كاش كسي نداند غم سكوتت مرا تا رو يا ها مي برد


بانوي غم

88.04.24

01:47 A.M

۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه

ميلاد يك دوست


به بهانه ي ميلادش دست به قلم شدم اين بار

عقربه هاي ساعت با كوبه اي صدايم مي زنند

يكسال ديگر هم گذشت

درست در همين لحظه ها بود.....سالياني پيش....در همين دقايق

كسي آمد

در تير ماه

شمارش معكوس دلم ماه هاست شروع شده

اما گويي شمارش هايم را نمي خواست

سكوت مي كنم ....سكوتي كه يادم داد.....بلند تر از صد فرياد

ساده تر از آنچه مي خواستم بايد ميلادش را جشن گيريم

در سكوت پر صداي نامش

- - - - -

پ.ن:امروز روز ميلاد يكي از دوستان خوبه...دوستي مهربان

با اينكه فرسنگ ها ازم دوره اما كمك هاشو ازم هيچ وقت دريغ نكرده

برايت آرزوي تندرستي مي كنم ...دوست دارم هميشه شاد باشي

مي دونم كه هنرمند موفقي مي شي

تولدت مبارك "ن.ب"....شاد باشي

۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه

آسمان بي ابر


هنوز گوشم از گفتگوي بي گريه مان ، گرم بود

پنجره را گشودم

و مي دانم كه ابر ها به من مي گويند

زندگي هر از گاهي زيباست با "او".....

شنيدم صداي كبوتران بام همسايه را

سخن از تو مي گفتند

آسمان امروز ديگر ابري نيست

اي كاش در اين قاب خالي عكس تو را بگذارم

*

بانوي غم

88.04.16

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

با چشمان بسته خط خوردي



چشمانم را مي بندم
در رويا گم مي شوم
خيال پريشاني است
پرتاب مي شوم به عمق گمان خالي تشويش
....به عمق كاغذي خط خورده
حساب روزهاي تنهايي ام خط مي خورد
و تو نمي داني كجاي تقويم ديواري خانه ات مرا جاي دهي
تنها ورق مي خورم در ميان ورق هاي تا خورده
و هي خط مي خورم
خط مي خورم
هي
جمع و تفريق هايت اشتباه از آب در آمده
انگار تازه به يادت آمده گفته بودم روي هيچ آدمي نبايد چرتكه انداخت
گويي دوباره بايد كلاس اولي شوي.....از نو شروع كني!!ه
بايد رفت و همه ي حساب هاي تصفيه شده را از پائيز پس گرفت
از همهمه ي سيگار و صندلي
از نگاه هاي خيره به دري نيمه باز
از حرف هاي حل نشده در چشم هاي بسته
جايي كه حسي مشترك بميرد
حال تو باز بنشين و از برايم از روياهاي سبز كرم ابريشم ، پيله بباف
پروانه هم روزي آتش مي گيرد
حتي اگر بال در بياورد

بانوي غم

88.04.15

جا بگذار و برو


حدس مي زنم كه خواهي گريخت

در پي ات نمي دوم اين بار

نه ، التماسي در كار نيست

اما

صدايت را در من جا بگذار

راهت را نمي بندم

دل كندي

اما

عطر موهايت را در من جا بگذار

مي دانم وقتي تركم كني

ويران نمي شوي

اما

رنگت را در من جا بگذار

غمگينم و سرد

از نبودنت

اما

گرمايت را در من جا بگذار

اقيانوسي خواهم شد ، سياه و غم انگيز

اما

طعم بودنت را در من جا بگذار

و من حق ندارم تو را

اما

خودت را در من جا بگذار
بانوي غم
88.04.14

۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

لبخند مخملي


لبخندي مخملين و كشداري صورتش را پر كرده بود

او مي خنديد و نمي دانست

در دلم تلاوت اشك بر پاست

لطفا گاهي خودم باشم

خودم....خودم

خ و د م را گم كرده ام

ببين زير شيرواني خانه ي دلت را

شايد در ميان شكوفه هاي نشكفته اي جا مانده باشم

گاهي بخند ...گاهي هم پوزخند بزن

خودت باش....گــــــــم نشو در ميان فريب

ص
ا
د
ق

همچون هيچ گاه

بانوي غم

88.04.13

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

تب نوشته


در تب چهل و پنج درجه قلم فرسايي مي كنم

عجيب تنم تب دارد امروز

كابوس مي بينم امشب ...... كابوس ترسناكي خواهد شد

گرمم شده ‌، انگار تمام كلمات اين ساعت تب دارند

گويي كلمات تكان تكان مي خورند .... روي پاي خود اين پا و اون پا مي كنند

نمي دانند شعر شوند يا نثري رانده شده بر پهناي كاغذ بمانند

بلاتكليفند

كلمات اينك خودشان را به ديوار ذهنم مي كوبند ..... تبشان بالاست

شايد چهل و پنج درجه

گرمم شده .....تب كردم دوباره ....تب گفتن

گوش شنوايي هست آيا؟!؟

گويي سهراب راست مي گفت :"تب دارم و دچار گرمي گفتارم ."ه

.

.

آب سردي بر سرم بريزيد

بانوي غم

88.04.11

باطلم مكن


روزي بايد باطل شود اين شناسنامه ام

نامم را باطل نكنيد

مرا به ثبت احوال مي برند در خواب

بانوي غم را عوض خواهند كرد روزي

اما گويي اشتباهي رخ داده

در توضيحات اين گونه نوشته اند براي شناسنامه ي باطلم

قلبي كه خاموش باشد چه غم باشد نامش چه شادي .....مرده است

مهر ابطال خورده به نامم

باطل شده ام امروز

بانوي غم

88.04.09

۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

آئينه ي شكسته


دروغ ، سكوت ، تنهايي و فراموشي

واژگاني كه مرا به ترس مي آوردند روزي

اما تو گويي امروز همين ها نصيب من شدند

قصد بازي نداشتم

با رويا ها نبايد بازي كرد

با رويا ها بايد صادق بود

خودت مي داني در روياهاي من چه كسي خاطره سازي مي كرد

بانويي بودم ....ت ن ه ا ...تنها

سردي نگاهت را باور كنم ....يا......بي حسي دستانت را

و يا حرف هايت را

هيچ كدام خبري از دلتنگي برايم ندارند

قاصدك را روزي فوت كردند اما

من در ميان شاخه ي نا اميدي زنداني شده ام ......محبوس تنهايي ها ....محبوس بي كسي ها....محبوس سكوتي سرد

خاطره هايمان فراموش نشدني خواهند ماند

روزي آيينه بودم براي سكوت كسي كه مرا شيفته ساخت

شكست اما آيينه از نگاهت

بگذار

اين را بدانم كه عشق حسي است آسماني

تو ترك كن روياي آسماني ام را

مي خواهم تنهاي تنها بي تو ، بي حضور سردت

بي دستان بي حست

بي چشمان بي رمقت

تنها براي دلتنگي هايم به آسمان ها بروم

بگذار اين تكه هاي شكسته ي آيينه حداقل ستاره اي باشند در آسمان تاريك قلبي

بدان

خنده ات ، صدايت و برق چشمانت كه روزي مرا نجات داد از فراموشي ، فراموش نمي شود
بانوي غم

88.04.06

۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

قاب خالي


امروز با قلمي كم جوهر تر از هميشه حسي ابريشمي را بر روي كاغذي خشك به نگارش وا مي دارم

بگو كجاست جواب سوالاتم

من مي پرسم

و تو پاسخ گو!.....پاسخ

كجاست شيشه ي زنگارزده ي آئينه ات؟

كجاست بال هاي شكسته ام؟

قاصدك به كجا رفته با باد؟

مي دانم كه همچون روزهاي بي خاطره ام پاسخ سوالاتم را نمي دهي

اين ها همه آثاري است از روايتي به نام گريز....گريز از حسي شيشه اي كه با سنگي به يغما مي رود

اين پنجه ي كشيده به ديوار زندگي ردي جز خون نخواهد داشت

خشمي كه از خودخوري خود دارم آرام نمي شود

اين قلب سر به زير غرقاب به خون شده

و

صندوق كوچك ذهنم به سادگي

لبريز مي شود از بوي خاطرات حضور تو

وقتي كه در نگاه خسته ي من قاب مي شوي

عكسي شبيه چهره ي كسي بود كه با سكوتش شيفته ساخت

و اينك تصميم دارد قاب خالي كند

قاب عكسم بي تو خالي خواهد ماند
خود اين را مي داني

بانوي غم

88.04.080

1:03 A.M

دور شو از من


دور شو از من
چشمانم را مي سوزاند نگاه بي احساست
دستانم را رها كن
سردي اش خون را در رگ هايم منجمد مي كند
صداي قدم هايت مرا آزرده مي كند
نزديك من مشو
بي وفايي گناهي نا بخشودني است
اما اين بار من تو را مي بخشم
شايد من بي وفاي ، وفاداري خودم بودم

شايد راستگويي هاي روزگار به دروغ بيانجامد

شايد من باعث سكوتت شدم

اين بار

نگو........

نگو..........................

كه من مقــــــــــصر بودم

اما


شايد بودم


بانوي غم

88.04.07

فرشته ي بي بال



فرشته با بال شكسته راه خانه در پيش گرفت
دلتنگي اين بار دلتنگ ترش كرده بود
بال هايي داشت براي پرواز تا به او
او بال هايش اين روز ، اين بار ، اين لحظه
گم شده
در ميان ياد هاي گذشته .....
...درميان ديدگان او
فرشته ي كوچك غم مخور
بي بال هم روزكي را مي توان سر كرد.....
اما پرواز تا به او امكان ناپذير خواهد بود
اين را بايد درك كني
اما من با چشم دل پرواز از سر مي گيرم
با رويا قدم مي زنم
و
با قلمم اشك مي ريزم
و اما
در سكوتت خواهم مرد
بانوي غم
88.04.06

۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه

تنهايي هديه اي است از سوي تو



باز ابهامي از سكوت در برق چشمانش مرا ديوانه كرد
غم هايم كم بود ، غم تنهايي و سردي سكوت وهم انگيزش نيز اضافه شد
التهاب پنجره هاي لرزان
پر پر شدن گل هاي اقاقي
دلتنگم مي كرد
نبودن دستانت دلتنگ ترم مي كند
اي كاش براي بار آخر نيز دستانم را مي فشردي
و
بار دگر بود كه عشق را از چشمانت بخوانم
كاش تو حداقل تنهايي را هديه نمي كردي در شب ميلاد غم هايم
اما تو نيز دلتنگ مباش
من همچنان مي خواهم عشقي نا پيدا را آشكار كنم
و
تو همچنان حاشا كن
بانوي غم
88.04.05
11:57 p.m

گم گشته شو


در ميان واژگان كورم تو را گم كرده ام
اي كاش هميشه گمشده بماني
تا به ابد
من دستانم را روزي براي حضورت گشوده بودم
اما اينك تصميم دارم در آغوش باد به پرواز روياهاي دست نيافتني روزگار سر كنم
تو نيز
تنهايم بگذار
همچون همه

بانوي غم
88.04.04

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

خيال رويايي


بازيچه ي دستان خيالت مي شوم

روزكي است مرگ نزديك است

من مرده ام ....مرده ي تو

برايم فاتحه اي بخوان..................................

شاهرگ روياهايم را كه دنبال كنند

تو را در انتهاي آفتاب يخ زده ي رگ هايم خزيده مي يابند

تن پوش حريري بر تن

امشب ميهمان روياهايم شدم................................

ثانيه به ثانيه همه ي خيال هايم را در قاب مي كشم

بدان دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي

چه دانم ها بسيار است

ليكن من نمي دانم

نمي دانم

من نمي دانم كه تو نمي داني كه من دوستت دارم

و صد افسوس

در يك غريو تندر باراني

فرياد خيال بر مي آورم

اي جان

بدان

بخوان

از برق چشمانم

معناي سكوت را

بانوي غم

88.04.02

شبم از نيمه گذشت

۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

تشويش

قصه، قصه ي دلهره است
و
نگاهي مضطرب
نگاهي طوفاني
قصه، قصه ي تشويش است
و پريشاني
يادت كه هست روزي كودكانه دستانم را فشردي
و آغوش برايم گشودي؟
بانوي غم
88.03.31

۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

قلم نوشته


باز مداد سياهم بر كاغذ غلطيد
باز تپش كلمات را در ذهنم حس مي كنم
اين بار نيمه شب كلمه اي مرا از خواب به بيداري كشانده تا نگاشته شود
امشب كلمه اي لق زنان از فراسوي حروف در ذهنم سقوط كرد
خودم صداي افتادنش را شنيدم
لاجرم بايد مي مْرد .....اما تو گويي تك نفسي آمدي دارد.
باز از براي تو مي نويسم
سكوت مي كني دوباره
بانوي غم
88.03.30

۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

دلقك گريان


گريه ي لرزاني از پس چهره ي دلقك نقاشي اين روزهايم جاري است
گريه از سر شوق است يا غم! نمي دانم!
گريه ،گريـــــــــــه است.....اشك، اشك....و خون ..............خون
تك پا كه روي بند آكروبات مي رفتي
درد گريه ات بيشتر مي شد مي دانم
درد تنهايي در اوج براي خنده ي مبهم حضار
دلقك نقاشي ام گريان اشت
پ .ن : گويي من اگر نقاش باشم ....دلقكم خنده را فراموش مي كند
بانوي غم
88.03.28

۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

شاعر به روال مردم كوچه نزيست......از گريه زبان گزيد ودرخنده گريست

شاعر تو كجايي ...شعر خونين مرا معنا كن
آواي پر از ناله ي من
خبر از دلهره ي باراني است كه تو گويي كم و زود ...... مي آيي
بانوي غم
88.03.27